دوش دیدم.

هنوز همان خانه را در خوابهایم میبینم. همان خانه بزرگ باشکوه و قدیمی با اسباب اثاثیه خاک گرفته که معلوم است زمانی بسیار پرشکوه و زیبا بوده اند. و پرده های تور سفید بی پایان که گرد و خاک گذر زمان بر تنشان نشسته و زیباترشان کرده. بی پایان چون هیچوقت ندیده ام تا کجا امتداد پیدا کرده اند, تهشان را هرگز ندیده ام. بعد تازگیها وارد خانه میشوم, غنیمت جمع میکنم و بر میگردم خانه خودم. خانه خودم حالا یک خانه فکسنی درب و داغون و بسیار کوچک است که یک حیاط دارد به عرض یک متر و طول دو سه متر با موزاییکهای جابه جا شکسته و از جا در آمده که منتهی به یک توالت سیاه بدون روشویی با در فلزی زنگ زده میشود و خود خانه, یک راهروی یک در سه را درنظر بگیرید که توسط یک در چوبی سفید کج و کوله از وسط به دو قسمت تقسیم شده باشد. در یک ناکجا آباد فقیر نشینی در تهران.

خواب دیگری که زیاد میبینم, انتهای بلوار خرمرودی در شهرک ژاندارمری است. جایی که خاله و عمویم یک خانه زیبای سه طبقه با نمای سنگ مرمر داشتند, خانه ای که عمو خودش با عشق ساخته بود, عشقی که در عموی پولدار و بی احساس آن زمانهای من چیزی عجیب بود. خب میدانید؟ عموی سالهای هفتاد من با عموی سالهای نود من خیلی فرق داشت. آن زمان هنوز سه چهار سکته مغزی و قلبی و کوفت و زهرمار نزده بود و چرخ زندگی و ثروتش به دست فرزندانش نیافتاده بود و شخصیتی خودساخته و بسیار قوی و با اعتماد به نفس داشت جوری که وقتی چشم غره میرفت به خودمان میریدیم چرا که چشمه هایی از عصبانیت غیر قابل مهارش را دیده بودیم, و ثروتی رویایی حاصل از هزاران ساختمانی که ساخته بود و زمینهایی که در اقصی نقاط میهن پهناورمان داشت. آخر میدانید؟ از آن مهندسهای عمران دانش آموخته قبل از انقلاب بود, دورانی که پدر مادرهای ما معتقدند یک دیپلمش از هزار فوق لیسانس الان با ارزش تر است. بگذریم. بیایید برویم خانه شهرک ژاندارمری عمو جان که از قضا شوهر خاله ام هم هست و الان که هفت هشت سال از آخرین سکته اش میگذرد بسیار پروانه ای و احساساتی شده و چپ و راست ماچمان میکند و قربان قد و بالای بلورینمان میرود.
آنجا خانه امیدمان بود. همه چیزش را دوست داشتم, از تاکسی سرویس سر کوچه بگیر تا بقال محله و خانه های بیست سال ساخت کم طبقه و نما مرمری یا آجر سه سانتی که نمای مورد علاقه ام است. خود خانه هم که غوغا. مخصوصا برای ما اکباتان نشینهای حیاط ندیده.
هرسال تغییراتی در هرطبقه میدادند, آپارتمان کوچک همکف یک بار رنگ زده میشد و اجاره میدادندش و طبقه دوم, آخر, را میدادند به پسرهاشان که خانه امید برادران من هم بود, یک بار هم دوباره هردو طبقه را رنگ میزدند و همکف میشد مال پسرها و خانه امید برادرانم و طبقه آخر اجاره میرفت. یک بار طبقه اول که همیشه هدکوارتر خاله-عمو بود رنگ میخورد و گلخانه را میدادند سر هال نشیمن یک بار هم آشپزخانه اوپن میشد و گوشه همان پاسیو که دیگر قسمتی از هال شده بود شومینه علم میکردند و عمو می ایستاد بالای سر اوستا گچکار و طرح از خود در می کرد و اوستا گوش جان فرا میداد و آخر سر همه میخندیدیم که عمو بالای شومینه قورباغه پرورش داده. یک بار در کنترلی میشد و یک بار آیفون تصویری. پارکینگ نیز با بالا رفتن سن پنج تا بچه شان و راننده شدنشان گسترش میافت و موزاییکهای کف حیاط تعویض می شد. یک زیر زمین هم داشتند, از اینهایی که امروزه بنگاهی ها میگویند پنج تا پله زیر همکف, ک خود یک خانه دو خوابه نسبتا بزرگ بود و پناهگاه عمو. کتاب میخواند و نیایش میکرد و همانجا میخوابید و در آشپزخانه اش چای دم میکرد. بعدها, من و طرف, دیوارهایش را رنگ زدیم, اساس چیدیم,  و شد خانه موقتمان تا خانه خودمان را تحویل دهند…

حال تصور کنید شهرداری به همه صاحبخانه های آن منطقه مجوز ساخت پنج طبقه داده باشد. خاله-عمو خانه را بعد از بیست سال فروخته باشند به یک بساز و بنداز. و یک پنت هاوس چهارصدمتری در شمال شهر خریده باشند. و همه ساختمانهای آجری و مرمرین باشکوه بلوار خرم رودی خراب شده باشند, که جایشان آپارتمانهای زشت با خانه های قد لانه موش بروید. یک لحظه حق بدهید. چشمانتان را ببندید, حالا بهم حق بدهید. که هرشب خواب بلوار ببینم که خرابه ای شده و آتش گرفته و همه خانه ها همانطور خرابه به حال خود رها ‌شده اند, یا جای هرخانه بشقاب پرنده سر برآورده, یا جای خانه ها چادرهایی مانند سیرک بنا کرده اند. مرسی.

خوابهای دیگر هم میبینم. خواب استخر. خواب اکباتان که برای تردد بین بلوکها باید شنا کنیم در آبی به غایت زلال. بعد میرسیم به ساحل. آب دریا گاه سیاه است و آسمان ابری و شنها خیس اند, گاهی هم دریا آبی فیروزه ایست و ساحل تر و تمیز و آب همه استخرهای دنیا به دریا میریزد. بعد خواب استخرهای پله پله میبینم که با دخترم از یک پله سر میخوریم میپریم به پله پایینی و هی سر میخوریم تا برسیم به دریا. خیلی خوب است که از ورودی ساختمانهای اکباتان که خارج شوی به استخر برسی و شنا کنی.

باز هم خواب هست. اما این سه تا خواب را خیلی میبینم و راستش را بخواهید, خوشحالم که وقتی دوباره میخوابم به آن خانه قدیمی میروم و دوباره شنا میکنم و در بلوار خرمرودی قدم میزنم. حتی وقتی بیدارم دلم برایشان تنگ میشود.

راستی, کاش تهران دریا داشت.

  1. واقعن کاش تهران دریا داشت

  1. No trackbacks yet.

بیان دیدگاه