برای رودین
بیداری رودینم؟
می دانم تو هم مثل من بیداری، اگر غیر از این باشد باید تعجب کرد. تو بیست و سه سالگی منی. آن زمان که همه درها به رویم بسته بود و گه گیجه گرفته بودم و دور دنیا می چرخیدم و دنیا دور سرم می چرخید. آن زمان که تصور می کردم دنیا تمام شده و دیگر کاری جز مردن برایم نمانده. آن زمان که مشمئز بودم از همه چی و همه سرکش می نامیدندم. تو خود منی در بیست و سه سالگی. زمانیکه از فرط به فاک رفتگی تحمل آنچه در اطرافم می گذشت نداشتم و دو شبانه روز از خانه زدم بیرون و هیچ تماس تلفنی را جواب ندادم. بلکه در تنهایی بتوانم با خودم کنار بیایم. اما نشد، نتوانستم. آن وقت بود که فهمیدم دنیا به پایان رسیده و دیگر باید بمیرم. اما نه من مردم نه دنیا به پایان رسید. و زندگی ادامه پیدا کرد به سبکی بس تخمی. و من نمی خواستم ادامه پیدا کند، ولی کرد. مگر منتظر ما می نشیند تا دستور بگیرد؟ خیر. او قدرتمند تر و گه تر از این حرفاست. از آن سال تا همین الان چندین بار در موقعیتهایی قرار گرفتم که گفتم این سری دیگر واقعآ آخر دنیاست اما نبود. حتی همین الان. همین الان که کمی بیش از 6 ساعت به شروع اولین کلاس ترم جدید مانده و من بی خوابم و گریان و افسرده. لازم نیست دلیل بیاورم، خودت بهتر می دانی. می دانی که در حال حاضر تنها چیزی که انگیزه در من ایجاد می کند وجود دخترم است. می دانی که زندگی شخصی و زناشویی و تحصیلی و کاری ام به فاک فنا رفته. قصدم چس ناله نیست. قصدم تکرار مکررات نیست. فقط می خواهم بدانی که زنده ام. که زنده ای. که زنده ایم. اما به من بگو، آیا زنده ماندمان اینقدر اهمیت دارد؟ می خواهم بدانم که چرا زنده نبودن اینقدر بد است؟ چرا بدتر از دست و پا زدن در گه و تا خرخره فرو رفتن است؟ چرا زنده بودن خوب است که پایانش اینقدر بد است؟ حال خرابی دارم. تا به حال شده در خواب حالتی به تو دست دهد که می خواهی جیغ بزنی ولی نمی توانی؟ حالم همینقدر عن است الان. به من بگو چرا همهء عمرمان دست و پا میزنیم برای زنده ماندن؟ مسخره نیست؟ بدون ارادهء خودمان، با کمی هن و هون و آه و ناله پدر و مادر فقط به خاطر لذتی نهایتا پانزده دقیقه ای و با هدف بقای تخم و ترکه اجدادمان و خالی شدن عقده های به ثمر نرسیده دوران کودکی پدر و مادرمان به دنیا می اییم و بقیه اش دیگر تقلا و دست و پا زدن و غرق شدن در گندابست و حال در این بین چند روزی خوشی و بعد امید به آمدن روزهایی بهتر؟ ارزش دارد؟ تو به من بگو، دارد؟
رودینم برای تو می نویسم. تو که بهتر از هر کس دیگر حال این روزهای مرا میفهمی. تو، که نیمه گمشده منی در 23 سالگی ام. تو، که وقتی میخوانمت یقین پیدا می کنم که تکه ای از روحم را در بیست و سه سالگی ام جا گذاشته ام و او را رودین نام نهادم تا همیشه جلوی چشمم باشد و یادم نرود.
برایت بسیار بالای منبر رفتم و اعتراف می کنم که غلط کردم، چه خودم تاب کوچکترین موعظه ای ندارم. هر سخنی از سر دلسوزی آتش به جانم میزند و مرا با خاک یکسان می کند و ترا یاد من می آورد. مرا ببخش…