برای رودین

بیداری رودینم؟

می دانم تو هم مثل من بیداری، اگر غیر از این باشد باید تعجب کرد. تو بیست و سه سالگی منی. آن زمان که همه درها به رویم بسته بود و گه گیجه گرفته بودم و دور دنیا می چرخیدم و دنیا دور سرم می چرخید. آن زمان که تصور می کردم دنیا تمام شده و دیگر کاری جز مردن برایم نمانده. آن زمان که مشمئز بودم از همه چی و همه سرکش می نامیدندم. تو خود منی در بیست و سه سالگی. زمانیکه از فرط به فاک رفتگی تحمل آنچه در اطرافم می گذشت نداشتم و دو شبانه روز از خانه زدم بیرون و هیچ تماس تلفنی را جواب ندادم. بلکه در تنهایی بتوانم با خودم کنار بیایم. اما نشد، نتوانستم. آن وقت بود که فهمیدم دنیا به پایان رسیده و دیگر باید بمیرم. اما نه من مردم نه دنیا به پایان رسید. و زندگی ادامه پیدا کرد به سبکی بس تخمی. و من نمی خواستم ادامه پیدا کند، ولی کرد. مگر منتظر ما می نشیند تا دستور بگیرد؟ خیر. او قدرتمند تر و گه تر از این حرفاست. از آن سال تا همین الان چندین بار در موقعیتهایی قرار گرفتم که گفتم این سری دیگر واقعآ آخر دنیاست اما نبود. حتی همین الان. همین الان که کمی بیش از 6 ساعت به شروع اولین کلاس ترم جدید مانده و من بی خوابم و گریان و افسرده. لازم نیست دلیل بیاورم، خودت بهتر می دانی. می دانی که در حال حاضر تنها چیزی که انگیزه در من ایجاد می کند وجود دخترم است. می دانی که زندگی شخصی و زناشویی و تحصیلی و کاری ام به فاک فنا رفته. قصدم چس ناله نیست. قصدم تکرار مکررات نیست. فقط می خواهم بدانی که زنده ام. که زنده ای. که زنده ایم. اما به من بگو، آیا زنده ماندمان اینقدر اهمیت دارد؟ می خواهم بدانم که چرا زنده نبودن اینقدر بد است؟ چرا بدتر از دست و پا زدن در گه و تا خرخره فرو رفتن است؟ چرا زنده بودن خوب است که پایانش اینقدر بد است؟ حال خرابی دارم. تا به حال شده در خواب حالتی به تو دست دهد که می خواهی جیغ بزنی ولی نمی توانی؟ حالم همینقدر عن است الان. به من بگو چرا همهء عمرمان دست و پا میزنیم برای زنده ماندن؟ مسخره نیست؟ بدون ارادهء خودمان، با کمی هن و هون و آه و ناله پدر و مادر فقط به خاطر لذتی نهایتا پانزده دقیقه ای و با هدف بقای تخم و ترکه اجدادمان و خالی شدن عقده های به ثمر نرسیده دوران کودکی پدر و مادرمان به دنیا می اییم و بقیه اش دیگر تقلا و دست و پا زدن و غرق شدن در گندابست و حال در این بین چند روزی خوشی و بعد امید به آمدن روزهایی بهتر؟ ارزش دارد؟ تو به من بگو، دارد؟

رودینم برای تو می نویسم. تو که بهتر از هر کس دیگر حال این روزهای مرا میفهمی. تو، که نیمه گمشده منی در 23 سالگی ام. تو، که وقتی میخوانمت یقین پیدا می کنم که تکه ای از روحم را در بیست و سه سالگی ام جا گذاشته ام و او را رودین نام نهادم تا همیشه جلوی چشمم باشد و یادم نرود.

برایت بسیار بالای منبر رفتم و اعتراف می کنم که غلط کردم، چه خودم تاب کوچکترین موعظه ای ندارم. هر سخنی از سر دلسوزی آتش به جانم میزند و مرا با خاک یکسان می کند و ترا یاد من می آورد. مرا ببخش…

کس می گویم و از کردهء خود دلشادم

دوباره مستم.

این شبها کارم می زدن و خماریست. از دانشگاه اخراج شدم. گفته بودم؟ نه، در هوشیاری تخمش را نداشتم. اکنون که دنیا بر گرد کله ام می چرخد و بیخیالم و مستم و از بادهء بلاد فغانس جرات می کنم و فاش می گویم. اخراج شدم. به دلیلی کاملا تخمی بر اساس قانونی کاملا تخمی، از جانب شورایی بس تخمی. دوباره جستجو برای رشته ای دیگر، دانشگاهی دیگر، سگ دونی ای دیگر. کرم دارم. تا فوق نگیرم کرمم نمی خوابد. گفته بودم کرم دارم؟ گمان نکنم. اکنون می توانم به رویایم واقعیت بخشم. کافه را تاسیس کنم و اسمش را بگذارم هیرو. همان آلت مردانه به گویش کرمانی و به سبکی مودبانه. و حواله اش دهم به زندگی و درس و همه چی. طرف اگر پس از صرف قهوه گفت خرده ندارم بگویم به هیرم و روانه اش کنم به منزل. می خواهم صبحگاهان دو سه قوطی آبجو بالا بروم و به محض اینکه احساس کردم دارد می پرد یکی دیگر، باز هم یکی دیگر. فهمیدم که مستی و راستی به راستی راست است. دوست دارم با مشتری هایم راست باشم تا راست نکنند. کسشر می گویم، می دانم. ولی گوش شنوا می خواهم. گوش شنوایم باشید، قبل از اینکه بگا بروم. اخراج شدم. یک سال زحمت و بد بختی و در به دری به فاک رفت. اخراج شدم. بهتر است قبل از اینکه از زندگی اخراج شوم میله ای در این اتوبوس قراضه که روزی به ایستگاه آخرین خود خواهد رسید بیابم و سفت بچسبم تا اگر ویراژ داد پرت نشوم. حالم خراب است. درکم کنید. نفری یک آلت حوالهء دانشگاه بی پدرم کنید تا خنک شوم. اخراج شدم. تمام شدم. گاییده شدم. می فهمید؟ گاییده شدم.

به کافه هیرو بیایید. مقدمتان روی جفت تخم چشمانم. حساب میزتان را پرداخت نکردید هم نکردید. فقط بیایید. بیایید فقط. نیازمند یاری سبزتان هستم.

رفیق ناباب و ذغال خوب مرا به این روز انداخت

حرفم می آید. خیلی زیاد.

در عین حال یادم هم می آید. اولین باری که اسم وبلاگ را شنیدم سال 81 بود، البته الان که بیشتر فکر می کنم میبینم قبل تر هم دوستی در چت یاهو آدرس وبلاگش را برایم فرستاد و گفت بخوان. گفتم چیست؟ گفت تو چیکار داری بخوان. گفتم خواندن نمی دانم. گفت کس نگو، بخوان. خواندم. بعد فکر کردم چقدر مسخره است که انسان نوشته های شخصی اش را با آدمهایی که نمی شناسد به اشتراک بگذارد. خب می دانید؟ من از 15 سالگی روزمرگی هایم را می نوشتم، از قبل تر هم می نوشتم ولی نه به صورت جدی. نوشته هایم را دوست داشتم. اما منهمدمشان کردم. آن زمانها آنقدر روشنیده (سلام کسرز) نبودم که بگویم کان لق هر کی دلش با اراجیفم به درد آید. چی می گفتم؟ ها، کانسبت وبلاگ نویسی در نظرم مسخره می آمد. گفتم که، آن زمان جوان خامی بیش نبودم. چند سال بعد ترش، دوست دیگری در وبلاگش از من نوشت. از بی وفایی هایم، از اینکه اگر نخواهم با کسی در ارتباط باشم چنان خودم را گم و گور می کنم گویی صد سال است مرده ام. از استحالهء اعتقادی ام نوشت. از اینکه برادرم اگر بداند خواهرکش سیگاری شده قطعا سکته را خواهد زد. و من جوش آوردم. تا لب سکته رفتم و برگشتم. آن زمانها حریم خصوصی برای من معنای دیگری داشت. نگاه نکنید که الان تنها حریم خصوصی من تختخواب دونفره مان و مستراح می باشد، آن زمان ها عفیف و پاک و نظیف بودم. با خود عهد کردم تا زنده ام سراغ وبلاگ نروم. تا به حال دیده اید که انسان چقدر زود عهد های سفت و سختی که با خود بسته زیر پا می گذارد؟ مثلا عهد می کنید با مرد کچل عروسی نکنید (کچلی از نظر من عیب نیست ها، کلی گفتم)، یا عهد می کنید تا زنده اید با فلان دوستتان حرف نزنید، یا عهد می کنید پایتان را از مملکت اسلامی بیرون نگذارید. همان زمانی که این پیمانها را با خود می بندید صدایی از ته اعماق وجودتان، جایی نزدیکی جزایر لانگرهانس، سواحل غربی اش، می گوید داداش، آبجی، ریدی.

و من بنا بر همین قانون نا نوشته وبلاگ نویس شدم. ماجرا از آنجا شروع شد که بعد از چندین سال یاد همان دوست بلاگرم که از من نوشته بود افتادم. طبعا چون خودم را از نظرش پنهان کرده بودم هیچ خبری ازش نداشتم، نه آدرس ایمیلی، نه شمارهء تلفنی. دست به دامن گوگل شدم. آن زمان با نام مستعار شادی می نوشت. گوگل کردن عبارت «وبلاگ شادی» همانا و رسیدن به  آدم گلابی همان. رسیدن به آدم گلابی همانا و گشودن دروازهء جهان بلاگر های فارسی همان… تا هفته ها وبلاگ می خواندم. با وبلاگها می خندیدم، می گرییدم، خود ارضایی روحی می کردم و زندگی. به کل بیخیال رفیقم شده بودم، فهمیدم وبلاگ نویسی فقط روزمره نویسی به سبک امروز اینو خوردم و فردا عروسی دعوتیم و حوصله ندارم و عاشق شدم به دیزی دیزی وفا نداره و این چیزها نیست. گویی وحی بر من نازل شده بود و حال انسانی حسرت به دل را داشتم که سالیان درازی خود را از لذتی فراوان محروم کرده. این شد که اینجا را راه انداختم. اوایل در همان مایه های الان مامانم زنگ زد پرسید شام چی درست کردی و اینا می نوشتم. تازه کار بودم و نادان. واقعن نمی دانستم چه باید بنویسم. راستش را می خواهید؟ حسودی می کردم، به بلاگر های معروف. دنبال کسب شهرت بودم و دوست داشتم همه بگویند وه! این اسپریچو عجب اعجوبه ایست! نه اینکه الان شهرت برایم مهم نیست، خیلی هم مهم است، من که هنوز پخی نشده ام، شاید هم هرگز نشوم. هنوزهم با آمار وبلاگم عشقبازی می کنم و هر لایک گودر به تنهایی مرا به ارگاسم میرساند. ولی آنچه مسخره می نمود، انتظار بی جای من به معروفیت آنهم در همان پست اولین که ورد پرس برایت می نویسد که ولکام تو ورد پرس و بلاه بلاه، بود! تا جاییکه وقتی دیدم در کامنت دونی ام پرنده پر نمیزند تصمیم گرفتم درش را تخته کنم و بروم کنار خیابان فال گردو بفروشم. گفتم گردو یاد گودر افتادم. راستش من تا همین سال پیش اصلا نمی دانستم گودر چیست. در وبلاگها میدیدم صحبت از گودر است و به انگلیسی کلمه Goder را گوگل می کردم و نهایتا به خانوادهء Goder می رسیدم که ربطش را با وبلاگ نویسی درک نمی کردم! اگر رهنمودهای زادسرو (سلام گرم مرا پذیرا باش) نبود من هنوز هم در تاریکی و گمراهی دست و پا می زدم. چون آدمی هستم که سوالاتم را نمی پرسم تا خودشان خود به خود پاسخ داده شوند.

دوباره راستش را می خواهید؟ نمی دانم این هجو نامه را چگونه به پایان برسانم!

ها، و در پایان از دوستانی که در این راه مرا یاری نموده اند، تشکر می نومایم. از دوستان بلاگری که می نویسند و نابود می کنند و زندگی می بخشند. یادی از دوستانی که می نوشتند و دیگر نمی نویسند می کنم ( آیه جانم نمی دانم هنوز مرا می خوانی یا نه، ولی می دانی که دلتنگ نوشته هایت، مهربانیت و همراهیت هستم، همیشه و در هر حال). از همه کسانی که به خانه ام می آمدند و مرا دلگرم می کردند و اکنون که فیلتر می باشم جایشان در خانه ام خالیست نیز تشکر می نومایم. و همچنین امپکس، نودال، دکوپاژ، اتالوناژ، حمل و نقل، و خوانوادهء محترم Goder.

این بود انشای من، فقط به جهت عقب نماندن از غافله و ابراز عبارت دل انگیز «ما سه تا رو کجا میبرید» در جمع بلاگرها. به سبکی کاملا کلیشه ای.

یک داستان تخمی-واقعی

عن کف مانده ام هنوز!

دیروز عصر در سطح این شهر کوچک دویست هزار نفری در به در دنبال جای پارک بودیم. سرگردان و ویلان و به امید یافتن سرپناهی برای قارقارکمان جوانی سبزه رو و مهتاد را دیدیم که با لبخندی از کنار اتومبیلی رد شد و همزمان صدای خرد شدن شیشهء عقب اتومبیل بلند شد. بله. جوانک مهتاد سنگی اندازهء کلهء پوکش پرت کرده بود به سمت شیشهء عقب. کمی جلوتر رفت و با لبخندی رضایت بخش ایستاد و برگشت و با خونسردی هرچه تمام با کله خود را تا کمر پرت کرد داخل اتومبیل و کیف لپتاپ صاب ماشین را برداشت و با آرامش و سوت زنان از نظرها پنهان شد. به همین راحتی، به همین خوشمزگی. ملت هم نگاهی می انداختند و رد می شدند و دیگر خیلی می خواستند احساسات بروز دهند سری تکان می دادند. نه کسی داد زد آی دزد بگیریدش، نه کسی به پلیس زنگ زد. من، منِ ایرانیِ از دید اینها بی فرهنگ و بادیه نشین اما شوکه شده بودم، به پلیس زنگ زدم. آقا پلیسه گوشی را برداشت، با خوشرویی حال و احوال کرد، اسم و آدرس مرا پرسید. گفتم صاب ماشین به گا رفت به دادش برسید، گفت تخمم، بیا دور هم باشیم. گفتم لپتاپ دزدید حالیته؟ گفت خب. گفتم دوست داری مشخصاتشو بدم؟ گفت اگر دوست داری بده، منظورش مشخصات آقا دزده بود طبعا. گفت پلاک ماشین را هم اگر راه دستت می باشد بده. دادم. پلاک ماشین را البته. گفت مرسی از همکاریت با پلیس. گفتم پس آقا دزده را دستگیر می کنید دیگه؟ گفت ها باشه. خیلی خونسرد. و در آخر هم گفت خدافز.

در بازگشت اتومبیل به گا رفته را دیدم که هنوز تنها و غمگین سر جایش است و با شیشه های خرد شده اش فریاد می زند آیا یاری دهنده ای نیست که مرا یاری دهد؟ ای فلانم تو اون روح قانونمندتون.

اینجا سوییس است، صدای مرا از مدینه فاضله می شنوید.

Gloomy days…

می خواهم بروم گوشه ای کنج عزلت گزینم.

از همه کس بریده ام، از همه چیز. روزگارانم را مه آلود سپری می کنم. روحم به طرز وحشیانه ای مورد تجاوز قرار گرفته است. ابیوز شده ام. به فاک رفته ام. غرورم، شخصیتم، هویتم، موجودیتم، همه به فاک رفته است. می دانی؟ دیکتاتور فقط در راس حکومت قرار ندارد. دیکتاتور در خانه های همه مان وجود دارد. او که توهین می کند، او که تحقیر می کند، او که انسان را له می کند، او که ابیوز می کند، او یک دیکتاتور است. دیکتاتوری خود کامه و بیشعور. از این دیکتاتور ها کم نداشته ام. نگاه نکنید حالا همه شان روشنفکر شده اند، دیکتاتورهای زندگی ام را می گویم، نگاه نکنید که اکنون خود معنقد به سکولاریسم هستند…پدرم که از نه سالگی به زور روسری پیچید دور سرم، و از 15 سالگی مرا در چادر قایم کرد، و سه سال بعد که چادرم را با قیچی هزار تکه کردم نگاهی به من کرد حاکی از قطع امید از سلامت اخلاقی من. او که به خاطر شغلش و حرف مردم و همکاران و کوفت و زهرمار سنتور مرا قایم کرد و با معلمم تماس گرفت و عذرش را خواست، او که نوار کاست کریس دی برگ را پرت کرد از پنجره اتاقم چرا که معتقد بود دری از درهای جهنم را به رو خود گشوده ام. مادرم که مرا از کودکی و بچگی ام محروم کرده بود و در ده سالگی از من می خواست که دختری بیست ساله باشم، همو که عروسکهایم را قایم می کرد تا مبادا خرابشان کنم چون حیف بودند، همو که مرا منع کرده بود از دوچرخه سواری در محوطه بیرون، چون معتقد بود محیط اکباتان فاسدم می کند. او که به جای اینکه مرا با راه و رسم شاد بودن و درست زندگی کردن آشنا کند، مرا به مراسم عزاداری و توی سر زنان می برد، انذار می کرد از وجود گرگ در جامعه و میترسانید مرا از عواقب خوشگذرانی. برادرانم که برتری خود را در قلچماق بودن و زور گفتن و زیر آب زدن و خبرکشی من به پدر و مادرم می دانستند، همانهایی که عروسی ام را تبدیل به بدترین خاطرهء زندگی ام کردند…

از این دیکتاتورها کم نداشته ام. میبینی؟ حال گیر تو افتاده ام. تویی که ادعا داشتی روشنفکری و مثل بقیه فکر نمی کنی، تویی که در عاشقی مدعی بودی، تو همین خود تو، می دانستی که یک هفته ایست که داری به غرورم تجاوز می کنی؟ می دانستی؟ تویی که بد بینی ات به زمین و زمان حالم را به هم میزند، تویی که می خواهی قدرت مطلق باشی و حرف اول و آخر را بزنی، تویی که بعد از شش سال تازه رو می کنی که حق طلاقی که به من دادی همه مسئولیتهایی که در قبال زندگی مان داری را سلب می کند. تویی که به من به چشم در آمد ماهیانه نگاه می کردی و اکنون که قطع شده مرا لایق توهین و تحقیر می دانی، همین خود تو که ادعایت گوش فلک را کر کرده… ابیوز کردن فقط به کتک زدن جسمم نیست، تو مدتی است هر روز روح مرا زیر شلاق گرفته ای…

حالت تهوع مدام دارم. از همه چی، می خواهم فرار کنم، کنجی برگزینم و با خود خلوت کنم. خلوتی که هیچ خری نتواند بر هم بزند. جایی که حتی خیال دیکتاتورهای کوچک زندگی ام هم به ذهنم خطور نکند.

می خواهم فرار کنم…

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

حالم قدری عن است که نگو.

نمی فروشمش، عمرا، حتی به شما. 5 قوطی کاردینال رفته ام بالا و دیگران با خاک انداز جمعم می کنند. ولو هستم در میان جمعیت..

Hello is there anybody in there…. I can ease your pain…. relax…. just the basic facts…. you are coming through waves…. when I was a child I had fever…. now I’ve got the feeling once again….. I have become comfortably numb……

می خندم و هستم کامفورتبلی نامب. گیلمور می خواند. نسیم خنک ماه اوت می وزد و دوستان مست دورم را فرا گرفته اند و می خوانند. آرش کس کش که فکر می کند از همه بهتر انگلیسی می داند نمی گذارد ما را به حال خودمان… و تو، تو؟ خری. نمی فهمی که عمر ما کوتاهست، نمی فهمی که همین چند روز را فرصت داریم. که فردا پس فرداهاست که بمیریم. اخم کرده ای و فکر می کنی خیلی «آقا» هستی. در همین لحظات که مهسا می پرسد گوگل ریدر چه گهی است و آرش کس کش می گوید جایی در گوگل است که در آن میرینند تو می گویی نگو کسشر و بگو کرسی شعر و ادب را رعایت کن، چون نمی فهمی که عمرمان کوتاه است…. می ترسم وقتی بفهمی که دیر شده باشد، وقتی که یا من نباشم یا تو که بنشینیم دور هم و کس بگوییم و مست کنیم و بخندیم و برینیم به زندگی. می ترسم، طرف، می ترسم…

با من باش، آدم باش، قدر ثانیه ها را بدان ای عن. ای عنی که من عاشقت هستم، قدر لحظاتت را بدان.

از چشمم افتادی، همچون عن

تیتر به اندازهء کافی گویاست.

می دانم اینجا را نمی خوانی، ای کاش می خواندی، تا خالی شوم. می خواستم سر تا پایت را لجن بگیرم، جلوی چشم خودت، ولی نتوانستم، تخمش را نداشتم، اعتراف می کنم. آن لحظه که در چشمان من زل میزدی و دروغ می گفتی و روی کله ام دو گوش مخملین میدیدی، آن لحظه که مرا در پیچ گذاشتی و تصور می کردی نمی فهمم، آن لحظه که دور همسرت حصار چیدی تا من و دوستانم او را از دست تو ندزدیم، آن لحظه که به دروغ می گفتی قرصی مصرف می کنی که با الکل جور در نمی آید، تا لا پوشانی کنی تضاد شخصیتی و رفتاری و اعتقادی ات را، تا نگویم اعتقاد به نجس بودن الکل با بیکینیِ اندازه نصف کف دست جور در نمی آید، در آن لحظه که خود را به خواب زدی تا مرا در نوشتن آن برنامه کمک نکنی، کمکی که خود پیشنهادش را داده بودی، چون روحیه ات تضعیف می شد اگر از پسش بر نمی آمدی، در همهء این لحظات من می فهمیدم  و توی یابو نمیفهمیدی که می فهمم.

چه در من دیده بودی که مرا به رگبار دروغ بسته بودی؟ از شکم طبقه طبقه ام ترسیده بودی که شاید شوهرت را مسحور کند؟ عقایدت را تفتیش کرده بودم؟ به تو خندیده بودم؟ عشوه خرکی آمده بودم؟ از تو پرسیده بودم که الکل می نوشی یا چرا نمی نوشی؟ از تو دانشت را گدایی کرده بودم؟

از چشمم افتادی، همان لحظه ای که نقاب  خانوم دکتر متجدد و خوشتیپ و آلامد از چهره بر کشیدی و زن سنتی ِ مغز-کپک زدهء درونت را نمایاندی.

و من آلت خوردم. منِ ابله ساده لوح که با لبخندی ذوق مرگ می شوم و از هرچه که درتوان دارم برای دوست مایه می گذارم. منِ نفهم که هنوز نمیفهمم یک ایرانی وقتی به تو می گوید دوستت دارم و جز تو دوستی ندارم قطعا دروغ می گوید و دلش پر از بی اعتمادی و نفرت و کثافت نسبت به توست، هنوز نمی دانم که اینها معادلات پذیرفته شدهء جامعهء ایرانی است و همه راضی اند و همه در حضور هم قربان و صدقه می روند و در غیاب هم طرف را لجن مال می کنند. و من یاد نمی گیرم، این چیزها را یاد نمی گیرم. از فرط ساده لوحی یاد نمی گیرم و هر بار به طرز فجیعی آلت می خورم.

از چشمم افتادی و دیگر به جایگاه سابق خود باز نخواهی گشت.

 

همچون من، بی لیاقت

من لیاقت ندارم.

دو سه روزیست از شر امتحان خلاص شده ام و از شدت بیکاری حوصله ام سر رفته. مثل بچه ها بهانه میگیرم و غر میزنم و دهن طرف را گایش مینمایم. دغدغه ام روزمرگی و نان و آب و خوراک و پوشاک و کار و درس و تفریح و لهو و لعب و قبض تلفن و کوفت و زهرمار و یافتن خانهء جدید و … و خلاصه کسشر است. میخوانم و میبینم و حتی قطره اشکی هم میچکانم ولی دوباره فراموش می کنم و غر میزنم از سر بیکاری و بی تفریحی. همّ و غمم ناشناخته ماندن در دنیای مجازی و محافظه کاریست از آن روی که سالی یک بار بتوانم بی مشکل تهران بروم. من یک پیرِ خرفتِ بزدلم. تا جاییکه فکر می کنم اگر تهران آمدم، مانتوی گل و گشاد و مقنعه بخرم و همیشه جوراب همراهم داشته باشم، مبادا جیز شوم. من یک نادان بی لیاقتم که ارزش جانفشانی و زندان و شکنجه و اعتصاب ندارم. جان عزیزتان دست بردارید. از همین مبارزه نصفه نیمه هم دست بردارید. اگر برای منی که در کشوری با استانداردهای بالای زندگی در امنیت کامل نشسته ام و دو روز بیکاری اعصابم را ریدمان می کند، دارید از خودگذشتگی می کنید، باید بگویم اشتباه کرده اید. از اولش اشتباه کرده بودید. نکنید آقا جان، نکنید.

بکشید بیرون از آرمانتان، هرچه میخواهند بگویید و بروید سر زندگیتان، باور کنید من ارزش این را ندارم که فرزندانتان دلتنگتان شوند. دیگر گذشت عصر از خودگذشتگی و فداکاری. این روزها همه به فکر جیب و شکم و زیر شکم خودشانند. مام میهن کیلو چند؟ همه در مسیر جهانی شدن قدم میگذارند. بیخیال شوید و به صف خریداران آی پد بپیوندید. ببینید عجب چیز توپیست. بیخیال شوید و بیایید در فیس بوک ویدئوهای کس کلک بازی شر کنید و عکس آپلود کنید و عضو پیج دلنوشته های دلنشین شوید و آنجا که ادمین پیج سخنان قصار هوا می کند، لایک کنید و همخوان و به به و چه چه.

ازنان سرزمین من، با شمایم، همین شمایی که همین امروز خسته و کلافه از گرما و کار، در مسیر بازگشت به منزل طعمه شکار انسانهای سادیست و ابله و پر از کمبودهای شخصیتی شده اید، بدانید که فردا روزی اگر عزم مبارزه با مزاحمین دولتی خود داشتید، همچون منی، از نتیجه مبارزه شما سهم خواهم برد. پس نکنید. من همانم که وقتی تو در آن ون لعنتی تعهد میدادی و خرد می شدی، با مایوی سفید، زیر آسمان آبی، در کنار همسر و دخترم تنم را به آب سپرده بودم و به آزادی. در آن لحظه که زیر آبی میرفتم و دخترکم به حرکات ژانگولر من میخندید، تخمم هم نبود که تو، منوکسید کربن تنفس می کنی و ریه و روح و روانت پر می شود از تنفر و تحقیر. بیخیال شوید. هر آنچه که میخواهند شوید. و امید داشته باشید به اینکه یه روز خوب میاد…

آهای کسانی که جان خود را در قمار بزرگ آزادی درمقابل بندگی باختید، اشتباه کردید. چرا مُردید؟ برای که مُردید؟ برای منی که حتی حاضر نیستم در تجمع چند ده نفری در خارج از کشور شرکت کنم، از ترس شناخته شدن؟  هدفتان از مُردن چه بود؟ زندگی؟ مُردن برای زندگی؟ خوشی های پیش پا افتاده؟ رای دزدیده شده؟ هیچ میدانید آن کسانیکه بهشان رای داده بودید اکنون صد و سی، چهل روز است که معلوم نیست کجایند و در چه حالند و کسی هم سراغی ازشان نمیگیرد؟ برای چه مُردید؟ حیف بودید. خیلی حیف بودید. باید زنده میبودید، بی حس می شدید و به زندگیتان ادامه می دادید. مثل من…

نه… من، لیاقت نداشتم.

این انگشتر عقیق است که تو را زنده نگه داشته است، ای گُه

ویران می شوم.

کتابخانه لبریز از دانشجوست. درس می خوانند و بحث می کنند و یو تیوب می کنند و امریکن آیدل میبینند و برای ناهار سوشی سفارش می دهند و قهوه می نوشند و در محوطه بیرون سیگار دود می کنند. چهره ها می خندند، چشمها بیخیالند، بدنها قر دارند، و مطمئنم که آخر شب در دیسکوئی، کلابی، جایی، قر خود را خالی خواهند کرد. برای بعد از امتحانات برنامه سفر میریزند و خوشگذرانی و لهو و لعب. تخمشان هم نیست که این منِ خراب، در گوشه ای، کتاب و جزوه روبروی خود گسترده ام، ولی چشمانم به کلمات می افتد و بغض گلویم را میفشارد. از صبح وجودم لبریز از نفرت و بغض و حسرت میشود و خالی می شوم از زندگی و پر می شوم از مرگ و سیاهی. حسرت از فاصلهء میان من و ما با اینها، حسرت از خوشی و بیخیالی و دنیا به تخم نبودن اینها و دل پر درد من و ما. نفرت از حماقت این برادر بسیجی که اکنون کنار من نشسته و بوی شپش و گه می دهد و انگشتر عقیق دارد و چشم هرزه اش در میان سینه های من سرگردان است و با همپالگیهایش می گوید و قهقهه سر میدهد… سرخوش است از نهار امروزشان با گوشت قربانی ای که امروز صبح تقدیم ضحاک کرده اند و مست است از بادهء خونین. عنم میگیرد. از اینهمه بلاهت عنم می گیرد. پا روی کله ملت گذاشته اند و با سهمیه بسیج بهترین دانشگاههای کشور را اشغال کرده اند و با بورسیه وزارت علوم، با تعهد بر اینکه خایگان عظما را دستمال بکشند و گزارش ایرانیان را ببرند، سر از بهترین دانشگاههای اروپا در آورده اند. عنم میگیرد از بوی گند و کثافتش که باعث شده همه کسانیکه در نزدیکی اش نشسته اند دستمال جلوی بینی بگیرند. عق می زنم از مغز کرم خورده اش و دستان زمخت و انگشترهای عقیقش که لابد برایش برکت می آورند. همین انگشتری که امروز بر سینهء یک زن فرود آمد و او را با چشمان نیمه باز بر خاک انداخت. همین انگشتری که عمریست توده ها در سایه اش تحمیق می شوند و آنها که گول برکت و رنگ و لعاب معنوی اش را نمی خورند بر خاک می افتند. دلم میخواهد حساب این کثافت را برسم. دستم به جایی بند نیست، این تنها کاریست که از من بر میاید. می خواهم حسابش را برسم حتی اگر با پلیس درگیر شوم. میتوانم با ماشین دویست مرتبه از رویش رد شوم. می توانم جفت پا فرود بیایم روی شکم و زیر شکمش. می توانم با همین خودکار چشمانش را از کاسه در بیاورم. در همین لحظه که از جایش بر میخیزد که پشت سرم بنشیند تا بیشتر روی مانیتور من تسلط داشته باشد سیم آداپتور لپتاپش را دور گردنش حلقه کنم و آنقدر بکشم تا جانش از کانش در برود. می خواهم عکسهای هاله با چشمان نیمه بازش و کیسهء سبزی که جسم بی جانش را در برگرفته بکوبم توی صورتش و بگویم که مادر خودت میتوانست جای او باشد. هیچ کدام اینها را نمی کنم. بر می خیزم و در دورترین نقطه از او جایی را بر می گزینم و به درد خودم می میرم.

ویرانم…

حال عنی دارم

مِی می نوشم.

سنگریا نوشیدنی مورد علاقه من است که عصری یک آن هوس کردم و دست به کار شدم برای به ظهور رساندنش. میوه ها را از انگور گرفته تا سیب و هلو و زالزالک و گوجه سبز و آلو ریز ریز کردم و آب گرفتم رویشان و ریختم درون خُم، تا شراب شدند و باده گردیدند و مرا به باد دادندی.

دروغ گفتم. رفتم خریدم. دو فرانک.

اکنون ساعت 11 شب، من تنها، روی گوشه مبل کز کرده ام و می نویسم و می کشم و می نوشم. باران و باد سایه بان را از جا می کنند یا لا اقل من دوست دارم که چنین کنند، چاشنی لازم دارم برای این حالم. دلم ماست و خیار و نعنا می خواهد یهو.

می خواهم از مجاز در بیایم و به فعل برسم. شاید هم فسیل شوم. آری فسیل شوم. می خواهم ترک تحصیل کنم، اینجا را ترک کنم، در حوالی ولیعصر و کریمخان خانه ای قدیمی کرایه کنم، بی ام و مدل هفتاد بخرم. از همینهایی که همنسلهایشان یا کفن پوسانده اند یا به زور در خیابانهای شهر پت پت کنان جلو می روند. خانه ام دیوار بلند و سقف گچبری دار داشته باشد و کتابخانه های چوبی با طبقه های کج و معوج، از همینهایی که در اوایل دهه شصت در اکثر خانه ها یافت می شد. گرامافون داشته باشد و بنان بخواند. پرده های گل گلی و تور داشته باشد و آفتاب ملایم در همه فصلهای سال از پنجره هایش به داخل بتابد. بعد در همان حوالی یک کافه کتابخانه تاسیس کنم و خودم برای مشتریهایم قهوه درست کنم. شاید دستگاه قهوه ژورا از سوییس ببرم. خودم کیک بپزم و از مشتریهایم که با همه شان دوست خواهم شد پذیرایی کنم. خودم چای ارل گری دم کنم برایشان و در نعلبکی نقدیمشان کنم. همصحبتشان شوم، برایشان کتاب ببرم تا اگر بیکارند و ذهنشان میخارد کمکی باشم برایشان. میزها را هم خودم دستمال بکشم. و بدینسان فسیل شوم. بدینسان تبدیل به تابلویی نصب شده بر روی دیوار شوم. تابلویی بی آزار که وجودش فقط محض خالی نبودن عریضه است. میخواهم در این رویا حل شوم. می خواهم فسیل شوم.

کرسی شعری برای تفت دادن

همین روزهاست که بزایم.

درس با من عشقبازی می کند، به طرز وحشیانه ای. دو روز است که دخترک را ندیده ام. صبح گاهان ساعت 8 از خانه بیرون زده ام و شبانگاهان دیروقت به منزل مراجعت نموده ام. دخترک اما بدون من خوش می گذراند. به جنگل میرود و چراغ قوه، یا به قول خودش قفله، بدست می گیرد و هافالومپ صید می کند. به خیالش به هاندرد اکر وود رفته است. در گوشه ای از رودخانه خورده سنگی میابد و با همان مشغول شن بازی می شود. انگار نه انگار که این با شن بازی ایده آلش کنار دریاچه به کلی متفاوت است. روی دستهء مبل با روان نویس نقاشی می کشد و پدرش می گوید برو به اتاقت و بنشین فکر کن کارت درست بوده یا نه، و دختر به اتاق میرود و گریه می کند و می گوید خدای من، من خیلی متاسفم، می دونم کارم بد بوده. استخر میرود و سطلش را با آب و برگ و چمن پر می کند و با شاخه ای که خود درخت مینامدش این ملغمه را هم میزند و به خیالش آش درست می کند. دلم هوایش را می کند. دلم همیشه هوایش را می کند. حتی زمانهایی که در کنارم است. شاید او بتواند دو روزی را بدون من خوش باشد ولی من نمی توانم. گیر افتاده ام در کتابخانه و مرا مفری نیست. و درست در همین لحظات ناب نزدیک امتحانات هوای هر آنچه که در روزهای عادی برایم اهمیتی ندارند به سرم میزند.

به سرم میزند تابستان به تهران بیایم و خانه ام را از شر مزاحمین، بخوانید مستاجرین، خلاص کنم و خورده اسبابی بریزم درونش و مدام به تهران بیایم. به سرم میزند پشت گردنم را تاتو کنم. حتی به سرم میزند موتور سواری یاد بگیرم. حتی دلم هوای داشتن یک هاپوی بامزه مموشی سفید رنگ می کند. بعد فکر می کنم اگر چنین کنم مادرم با من حتی روبوسی هم نمی کند. بعد با خود فکر می کنم من، این فرزند نا خلف، از کجا به دامان پاک خانواده ای به غایت مذهبی پس افتاده ام؟ سپس یادم می آید که همین شخص شخیص خودم روزگاری چادری هم بوده ام! البته به اجبار مدرسه. از یاداوری ان روزگاران عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند. یادم می آید که آن زمان والدینم به من افتخار می کردند. خب، من هم نوجوان بودم و خام و بی تجربه و با تشویقی ذوق مرگ می شدم. هرچه فکر می کنم یادم نمیاید که  چگونه دگرگون شدم. تنها چیزی که یادم می آید این است که چندین بار در عنفوان جوانی در این برنامه های ختم دسته جمعی قرآن شرکت کردم، از همینهایی که اگر تو قسمت خودت را نخوانی کل پروسه ختم قرآن به فنا میرود و تو آن دنیا باید از ماتحت پذیرای سیخ مذاب شوی چرا که ایمان سایر بندگان را خدشه دار کرده ای. یوهاهاهاها. از همین هایی که باید قرآن را با تفسیر و ترجمه میخواندی. و اینچنین بود که من متحول شدم. هر سوالی داشتم از هرکس میپرسیدم در عوض پاسخ فحش و بد و بیراه میشنیدم. آهان، انجیل هم خواندم. در احوالات بودیسم هم غور نمودم. به آتشکده هم رفتم و با زرتشتیان نیز همکلام شدم. دوستی بهایی برگزیدم و بدینسان با اصول بهائیت آشنا همی گشتمی. البته همه این کارها به پیشنهاد پدر انجام شد. قصد داشت به من ثابت کند که دین اسلام، آنهم از نوع شیعه اثنی عشری کاملترین دین و بهترین راه و روش زندگی را ارائه می دهد. از این نکته غافل شد که من با مطالعاتم بدون تعصب برخورد می کنم و در نهایت یک شیشکی تحویل همه اینها میدهم و با خیال راحت به زندگی ام میپردازم. به این نتیجه رسیدم که برای برگزیدن روش زندگی ام نیازی به سخنان و آموزه های مردمانی که هزاره های پیشین میزیسته اند ندارم.

البته باید اعتراف کنم که هنوز هم با ماه رمضان نوستول میزنم و دلم هوای ربنای شجریان و سفره افطاری و بوی هل و گلاب و زعفران می کند.

همه اینها را تفت دادم تا بگویم که دو هفته دیگر امتحاناتم شروع می شوند و روزی دو تا امتحان دارم و بعضی از درسها را حتی یک بار هم شرکت نکرده ام و نمی دانم اصلا از چه سخن می گویند. کسخلم، نه؟

تهرانِ دربندِ من

دلم تهران میخواهد.

از همان تهرانهایی که در آن، همسایه ها در کار یکدیگر سرک میکشند و عصرهای تابستان در خانه هایشان چهار طاق باز است و بچه هایشان در کوچه و خودشان از این خانه به آن خانه در رفت و آمد هستند. از همان تهرانهایی که پیش از ظهر وانتی ها در کوچه هایش ولو اند و در بلند گو داد می زنند سبزی خورشتی، سبزی آش، هندونه، باقلا، اساس منزل خریداریم، و زنها زنبیل و اساس منزل به دست به دنبالشان روانه اند. از همان تهرانهایی که خریدهایمان را تلفنی به بقالی هایش سفارش می دهیم و در طرفه العینی درب منزلمان تحویل داده می شوند. از همان تهرانهایی که بزرگراه همت پر ترافیک دارند و تونل رسالت خاکستری و طرح زوج و فرد و پلیسهایی که نمی شود دورشان زد. از همانهایی که جمعه شب رویایی و پر از شادی بی سبب دارند. از همانهایی که جمعه هایش حمله افسردگی به انسان دست میدهد. از همانهایی که بهترین خیابانها را برای شبگردی و سرگردانی و رفع دلتنگی دارد. همان تهرانی که همه بهش می گویند خراب شده. همان تهرانی که اولین معشوق من است. خانه هایش، آدمهایش، اتومبیلهایش، کریمخانش، ولیعصرش، میدان «آزادی» اش، کتابفروشی هایش، کافه هایش، میلاد نورش، برج سفیدش، قنادی بی بی اش، چهار راه قناتش، بقالیهایش، شهروندهایش، میدان شوشش، دانشگاه آزاد تهران جنوبش، سینماهایش، ….. همان تهران دربند…

حوصله تان را سر بردم بسکه از تهران نوشته ام تا به حال. همه یک پاسخ به من میدهید: مگر این تهران خراب شده چه دارد که تو در دل اروپا، در کشوری مثل سوییس، طوری از آن می نویسی گویی بهترین جای دنیاست؟ این تهران خراب شده بهترین جای دنیاست. این تهران بی در و پیکر زیبا ترین شهر دنیاست. باید چشمها را باز کرد تا زیبایی هایش را دید. تهران تابلوئی سوررئال از زندگی است. تهران موسیقی ای به سبک کانتری و نیو ایج و آر.ن.بی و ترنس است. تهران ملغمه ای از احساسات انسان در ارگاسم و سرخوردگی و خوشی بی دلیل است. تهران خانه ابدی من است. تهران خانه ابدی خاطرات من است. تهران خانه ابدی انسانهای آزاد و رهای اسیر شده است. تهران خاستگاه دخترکان و پسرکان زیباروی و اسطوره است. این تهران خراب شده تجسم زیبایی مطلق است.

این روزها کارم شده سرگردانی در نت و پیدا کردن عکسها و نوشته هایی از تهران و زندگی آدمها در تهران. حالم خوش نیست. دلتنگم…

Royal Rubbish Wedding

پیاز ها را خرد می کنم و به این فکر می کنم که ای کاش چاپ ویزارد داشتم. بعد فکر می کنم که ای کاش کسی را داشتم که پولی پرداخت می کردم و برایم پیازهایم را خرد می کرد. بعد فکر می کنم که ای کاش کسانی دیگر داشتم که کارهای دیگرم را انجام می دادند و من صبح که بیدار می شدم، به جای کتری آب کردن و خود را گربه شور کردن و هُل هُلی صبحانه آماده کردن و کل کل با دخترک 4 سالهء پر سر و زبان و سمج و دویدن و دور خود چرخیدن و گوزپیچ شدن و آخر سر دیر رسیدن، تا لنگ ظهر میخوابیدم و بعد در استخر خانه ویلاییمان شنا می کردم و در جاگوزی می نشستم و از پولدار بودن خود لذت میبردم و بعد که حمام میرفتم کسی بود که تنم را کیسه میکشید و چرک می کرد و بعد هم مشت و مال و وان پر از عصاره لوندر و کمومیل برایم آماده میکرد تا دمی بیاسایم و بعد راهی آرایشگاه و بعد هم شاپینگ و ناهار در تراس رستوران با دوستانم شوم، بی هیچ دغدغه، بی هیچ دل مشغولی و نگرانی…

در این رویا غوطه ور هستم که یادم می افتد مامان سفارش اکید کرده که رویال ودینگ ببینم، پیاز ها را در ماهیتابه میریزم و تلویزیون را روشن می کنم، در فکر که ماکارونی درست کنم یا عدس پلو و در شک که طرف عدس خریده یا نه، کیت میدلتون با پدرش سوار بر اتومبیل سلطنتی وارد وست مینیستر اَبی می شوند. نوستول میزنم، در کودکی یک بار وست مینیستر رفته بودم و از هیبت و جو سنگین کلیسا ونگ زده بودم و گوله گوله اشک ریخته بودم. جماعت بیکار از ساعتها پیش در اطراف کلیسا و کاخ باکینگهام چادر زده اند و با حسرت و رعیت وار عروس سلطنتی را دنبال می کنند. در چهره هایشان حماقت و خوشحالی موج میزند. بوی پیاز ته گرفته بلند میشود. در کابینت دنبال کنسرو عدس میگردم. پیدا می کنم. خوشحالم. از ماکارونی حالت تهوع میگیرم. گوشت میریزم در پیازها. سوخته  که سوخته. به جیش صبحگاهی دخترم. مهم این است که در همین حال که من در مطبخ مشغول عدس پلو هستم و فکرم پیش لباسهاییست که در رختشویخانه مشترک ساختمان در کف و نرم کننده معلق میزنند، یک دختر و پسر خوش شانس در یکی از با شکوه ترین کلیسا های جهان به عقد هم در می آیند. دلم میگیرد. زندگی فلسفه تخمی ای دارد. یکی از کون خر شانس میاورد و میشود نوه ملکهء بریتانیا، یکی شانسش در گلوی شتر گیر کرده و میشود کودکی از پدری نا معلوم و مادری کراکی. آن اولی وقتی ازدواج می کند همه شبکه های خبری جهان برنامه های عادی خود را قطع می کنند و فارغ از اینکه در آمریکا تورنادو آمده و زندگی ها را به فاک داده، یا در مراکش بمب ترکانده شده و جماعتی جزغاله شده اند، با آب و تاب و حسرت و ستایش از زیبایی عروس می گویند و از فانی بودن و خوشتیپ بودن داماد و از افسانه ای بودن این مراسم عروسی آب از لب و لوچه و دماغ و جاهای دیگرشان آویزان شده است، آن دومی ولی اگر تا سن ازدواج زنده و سالم  بماند، برای یک میلیون باید به این در و آن در بزند…

با خود فکر می کنم این ملتی که جهان را به استعمار خود در آورده بودند خود مجسمه های بلاهت بوده اند. با خود فکر می کنم دویدن دنبال ارابهء دامادی که به طور کاملا اتفاقی در خانوادهء سلطنتی به  روی خشت افتاده، در قرن 21، دور از عقل و عزت انسانیست. پس روشنفکرها را چه میشود؟ با خود فکر می کنم که خطبه عقد کیت و ویلیام تفاوت چندانی با زوجتُ و انکحتُ ما ندارد، گیریم کمی با کلاس تر و منطقی تر به نظر می آید. فکر می کنم اگر به این جماعت کلاه به سر و سرود خان داخل کلیسا بگویم مسیح نه  بور بوده نه چشم روشن و معلوم نبوده کدام مرد اهل حالی ترتیب مریم مقدس را داده بوده که در متون تاریخی او را سبزه روی و مو فرفری و مشکی توصیف کرده اند، و بگویم که خاک بر سرتان که همه تان دوهزار سال است که خام یک دختر و دایی اش شده اید که داستان همخوابگی خود با دوست پسرش را چنین برای دیگران تعریف کرده اند و از فرزندی که حاصل شده پیامبر ساخته اند، مرا مانند ژاندارک زنده زنده میسوزانند. عروس و داماد بعد از موعظه ای طولانی توسط مردانِ دیوث خدا راهی باکینگهام پلس میشوند و جماعت همچنان ذوق زده و خرکیف. مهمانان از راه میرسند که 15 تا کاناپه ای که برای هر کدامشان پخته شده را کوفت جان کنند و جماعت با ذوق و شوق پشت درهای بسته کاخ با معده ای خالی با صحنه ناهار با شکوه عروسی در کاخ زنای ذهنی می کنند و کیفور می شوند و برای دوربین دست تکان میدهند. گوشت چرخ کرده ام سیاه میشود. برنج آبش تمام می شود و یادم میرود که عدس ها را لابلایش نریخته ام…

بعد نوشت: هنگام برگرداندن پلو در دیس کون قابلمه روی سنه ام افتاد و قسمتی که از بلوز بیرون بود دو طاول زد اندازه خربزه. بفرمایید کباب پستان!

خمیر نا شُد آگاه و یک پارچ آبِ رنده شده

» – آب خوردم. آب خوردم؟ هرچی آب توی پارچ بود خوردم.

– آب خوردی؟ وای! همه آبهای پارچ رو خوردی؟ ای وای! می دونی چقدر زحمت کشیده بودم تا این آبها رو رنده کرده بودم؟ حالا اشکال نداره بیا یه کم روغنِ گچ بخور تا مریض نشی

– دزد! آی دزد! بگیرش بابا! 

– گرفتمش! (خطاب به دزد) پفیوز! بسکه دزدی کردی دکمه های روی لپت ببین چقدر تیز شده؟

– خب من برم تزریقاتی به دکتر آمپول بزنم

-برو بابا جان، مراقب باش فقط اینا همه میره توی خمیر ِناشُد آگاهت اثر بد میزاره روت ها

– خمیر ناشد آگاه چیه بابا، مسیر ناخود آگاه، باید بگی مسیر ناخود آگاه، آره بابا درستش اینه «

بخشی از مکالمه من با پدر جان در خواب، همین پنج دقیقه پیش، در حال چرت بعد از خواباندن دختر جان.

*پ.ن. هرگونه ارتباط این خواب را با پرخوری قویا تکذیب می کنم. تمام.

ما زنان چاق

من چاقم.

از همین چاقهای معمولی و بی جذابیتی که اینجا توصیف شده اند. ار همینهایی که وقتی از کنارشان رد میشوی حتی نیم نگاهی هم بهشان نمی اندازی،  از همینهایی که چاق آفریده شده اند و چاق بزرگ شده اند و در اثر زایمان یک نوزاد دو کیلو و هفتصد و پنجاه گرمی  به مرز انفجار رسیده اند و بلد نبوده اند بعد از زایمان و شیردهی خودکشی کنند و جفتک و وارو و آفتاب بالانس و مهتاب بالانس بزنند و خود را باربی کنند، چون معتقدند زندگی ارزش ریاضت کشیدن ندارد. چون خرند. چون میخواهند از چند صباحی که برایشان باقی مانده نهایت لذت و استفاده را ببرند حالا گیرم ده سال کمتر عمر کنند. چون تخمشان هم نیست دیگران در موردشان چه فکری می کنند. چون عادت کرده اند به جملاتی که از سر فضولی و دخالت ذاتی ای که در خون ما ایرانیان جاریست میشنوند. چون یاد گرفته اند که این واقعیت که تو همانگونه که هستی در جامعه با فرهنگِ دارای تمدن دوهزار پانصد ساله بلکمم بیشترِ ایرانی پذیرفته نمیشوی، تخمشان نباشد. چون از مرحله زندگی گردن برای خوشایند دیگران عبور کرده اند و خود را به بیخیالی زده اند.

من یک زن چاقم. با قابلیتهای معدود.

یاد گرفته ام که اعتماد به نفس نداشته باشم. یاد گرفته ام که چاقی گناهی نابخشودنیست که در هر موقعیتی از طرف هر کسی باید به من یاداوری شود. حتی کارمند پشت دخل مانتو فروشی. یاد گرفته ام که انسان چاق هر خصوصیتی که داشته باشد مهم نیست، مهم این است که چاق است.  یاد گرفته ام که من چاقم، و چیزی جز این نیستم.

تصمیم به تغییر ندارم. به من بگویید خر.  در مقابل عکس العمل دیگران نسبت به ظاهرم لجوجانه مقاومت خواهم کرد. میدانم این عکس العملها از سر دلسوزی نیست، از سر این است که اگر چیزی نگوییم، زبانم لال لال از دنیا میرویم. من همینم که هستم، چه خوشایند خلق باشد چه نباشد. تمام.

این عنِ خوشبخت

دیر کرده ام.

هیچگاه به موقع نمیرسم. صبحگاهان کالیبر بالا میرود، تا جایی که یک جیش نیم ساعت ممکن است طول بکشد. 9 قرار دارم. با دو ایرانی و سه اسکل-فرنگی. ایرانیان طبق معمول پیچانده اند، یک دانه از فرنگی ها را هم با خود برده اند. من مانده ام و اسکل ترینها، که پرزنتیشن را نهایی کنیم و تمرین و ممارست برای عن کف کردن استاد اسکل. دخترک دوروبر میپلکد و توی بالکن سرسر هلو کیتی سوار میشود و سراغ یخچال میرود برای یافتن لقمه ای صبحانه. با خودم می گویم پاشو برو به بچه صبونه بده، ولی یادم می افتد توی مهد صبحانه اش میدهند آنهم پر و پیمان. بعد از نیم ساعت از مستراح بیرون می آیم و مشغول آرایش میشوم، آرایشی در خور یک پرزنتیشنِ Poorfeshenal. بعد یادم می افتد که شب پیش طرف اعصابم را به هم مالیده بوده و رفته بوده گرفته بوده خوابیده بوده و من گریه کرده بودم و وقتی دیدم نمی شنود بلندتر گریه کرده بودم و وقتی دیدم تخمش هم نیست عر زده بودم و بعد متوجه شده بودم که این نمایش بسیار ساختگی و حال به هم زن است و خفه خون گرفته بودم و عوضش رفته بودم در اتاقی دیگر تمرگیده بودم که ظاهرا برای طرف گران آمده بوده چون صبحگاهان بی خدافزی و با اتوبوس رفته بوده. دوباره اشک گوله گوله از چشمانم سرازیر می شود و آرایشم را خراب مینماید. ساعت ده شده. اسکل فرنگیز یک ساعت معطل من مانده اند. مامان دو ژور دخترک هم دو ساعت. همه خشمگینند. همه شان همزمان زنگ میزنند و میرینند و قطع می کنند. آه چه صبح دلپذیری. بچه گریه می کند. می گوید به خاله سیلوی بگو با من فارسی حرف بزنه. می گویم بلد نیست. می گوید ولی من بلدم. می گویم کافی نیست. میگوید چرا، من می گم کافیه با من بحث نکن. و بنای گریه می گذارد. باج میدهم. قول میدهم برایش بابلز بخرم و عکس برگردان هلو تیکی (به قول خودش) و برایش خر بشوم و کنار دریاچه راه ببرمش. قبول نمی کند. بغلش می کنم و با جیغ می اندازمش داخل وسیله نقلیه. موبایل لعنتی مدام زنگ میزند. اسلاید هایمان ظاهرا به گا رفته. بک آپ لا موجود. بد بخت شدیم.

استاد عن کف ماند. تشویقمان کرد. نقدمان کرد. ما را گذاشت وسط و دورمان گردید. قربانمان رفت. از دیگران خواست که از ما عبرت بگیرند. که کیس استادی کنند. ایده های مشعشعمان را به کار گیرند. برایمان دست بزنند. برایمان بالا پایین بپرند و تبریک بگویند. گمانم مارا به سخره گرفته. کان لق اش. طرف با دختر دنبالم می آیند. دخترک می گوید سیلوی فارسی حرف نزد. من جاش فرانسه حرف زدم. و شروع می کند به ادای یک سری کلمات من در آوردی. ساندویچ ماهی تن و پنیر گرویر و گوجه فرنگی درست می کنم و داخل فر می گذارم. دختر طبق معمول نظارت و مدیریت پروژه را بر عهده دارد. می گوید هه دسکشی بلند بگیر رو دستت که دستت نسوزه. بعد می گوید بده به من خودتو و میچسبد به پایم. خواب دارد. قبل از اینکه چشمان سبزش سنگین شوند کونش را نشانم میدهد و می گوید ببین چقد کونم خوشکله! شب بخیر.

من خوشبختم. به سان یک خر.

همچین عنی که من هستم

از هفت دولت آزادم.

به هیچ چیز خارج روابط طبیعی و فیزیکی و شیمیایی این جهان معتقد نیستم. ماوراء الطبیعه از دید اینجانب جوک مضحکیست در حد لولو خور خوره و کینگ کنگ و گودزیلا. نه که از اول اینگونه بوده ام ها، نه. در خانواده ای شدیدا مسلمان متولد شدم و از کودکی از خوابیدن در اتاق تاریک واهمه داشته ام، چون به من یاد داده بودند که از تاریکی باید بترسم، چون گفته بودند موجوداتی در حوالی ما زندگی می کنند که ما نمیبینیمشان ولی خیلی ترسناکند، که به زبان خردسالان لولو نامیده میشوند و به زبان بزرگسالان جن و شیطان و ارواح خبیثه و نکیر و منکر و عزرائیل. و صد البته مرگ. مرگی که در یک قدمی ماست. و من میترسیدم. از مرگ، از جنها که سم دارند، از ارواح که حتی بعد از اخراجشان از دنیای مادی هنوز هم دل نمی کنند و سرگردان و ویلان و سیلان در حال کرم ریختن برای زندگان میباشند. یادم می آید شبها لامپ دویست وات روشن می گذاشتم و میخوابیدم. ولی با این حال کابوس میدیدم، کابوس مرگ و اسکلت و اجساد پاره پاره. در پانزده سالگی یادمان دادند که خواب دیدن نوعی مرگ است، در هنگام خواب روح از بدن جدا میشود و به اذن خداوند بی شخصیت و مریضِ عوام که مدام در حال کرم ریختن و خندیدن به بندگانش میباشد هنگام بیداری به بدن بر می گردد و از خوابیدن هم ترسیدم، به زور خود را بیدار نگه میداشتم و آن جایی که خواب بر من مستولی میشد کابوس مرگ و آخرت میدیدم. روزی که فهمیدم که این ها همه کرسی شعرییست برای دکان داری و تحمیق ملت، کابوسهایم پایان یافت.

اکنون من یک خوک نجس و بی قید و بند میباشم. مادرم خانه ام نمیخوابد. چون در خانه من نماز خوانده نمیشود، چون در خانه ما نوشیدنی الکلی به وفور یافت میشود و بالطبع همه ظروفمان نجس است، چون به تخممان هم نیست که حیوان بیچاره ای که گوشتش را به نیش میکشیم حتما رو به قبله و با ذکر نام خداوند و به سبعانه ترین شکل ممکن ذبح شده یا خیر. چون قرآنی را که پدرم به من داده و امضای یک بچه سید پایش است گم کرده ایم و  تخممان هم نیست. چون جا نمازی که پدر برای خود در خانه مان گذاشته بوی سیگار می دهد و پدر بیچاره به مخیله اش نیز خطور نمی کرد آسپرینش روزی سیگاری شود که این با تمام آموزه هایش مغایرت دارد. مادر در تلاش است که عشق حسین را، همو که عشق خلافت خفه اش کرده بوده و زن و بچه و فک و فامیل خود را قربانی طمع خود کرده بوده، در دل دخترکم زنده نگه دارد و او را با خود به مراسم مذهبی ببرد. و دخترک در بازگشت برایم تعریف می کند که آدمها همه گریه میکردند و خودشان را میزدند و کون های همدیگر را بو می کردند و در آخر غذا میخوردند!

دوستشان دارم، تا سر حد مرگ. پدر و مادرم را می گویم. ولی نمی توانم رضایتشان را تامین کنم. مادر می گوید از خود راضی و متکبر شده ای و ما را به یه ورت هم نمیگیری، به ما میخندی و مسخره مان می کنی و بترس از روزی که عاقت کنم و به گا بروی. پدر می گوید عقایدت را برای خودت نگه دار و بگذار روابطمان مانند سابق بماند، ممکن است سخنانی از تو بشنوم که مرا از تو دلزده کند، تو خط قرمزهای ما را در می نوردی.

من مجبورم خودم نباشم، مجبورم خودم را در هفت سوراخ پنهان کنم و مایه آبرو ریزی پدر و مادرم نباشم. مجبورم زجر بکشم و خودم را پنهان کنم و وقتی دوستی مسلمان بالای منبر میرود و برای من جوک می گوید و برای سایرین سخنانی از دُر و گوهر خفه بمیرم و ریسه نروم. حتی مخالفت هم نکنم و در عوض چهره ای متفکر و در حال تعمق و متاثر به خود بگیرم.

دروغ گویی از همین جاها در من نوعی نهادینه و به دنبال آن همه گیر می شود، این است که در ایران اسلامی، همه دروغ می گویند. که حد اقل هزینه راست گویی طرد، یا به قولی عاق شدن است.

انشا: سال تحویل خود را چگونه گذراندید

به طرزی شدیدا تخمی.

کمر داغان، پاها در حال ترکیدن، ریه ها در حال سوزش از بوی اکسیدان و رنگ مو و وایتکس و ماهی خوابانده شده در ادویه و آبلیمو، صدا خروسی، ما تحت جر خورده از خانه تکانی ای 6 ساعته و دست تنها، مغز در شرف انفجار از جیغ جیغ بچه ها و آدم بزرگها، چشمهایی که کورمال کورمال در اینترنت به دنبال کانالی می گردند که فارغ از یا مقلب القلوب و دعاهای تازی و زنجه مویه استغاثه به درگاه حق توپ تحویل سال را عین آدم در کند، دستهایی پینه بسته، حالتی متهوع ناشی از ویروسی همه گیر، وول وولکی که به جانم افتاده که از دست آشناها در بروم و در خلوت سیگاری دود کنم و لبی تر کنم، اعصابی خط خطی به خاطر جر و بحث با مادر که قرآن عربی را پای هفت سین نگذارد و ماهی قرمز وامانده را بزور روی سفره نچپاند تا هم کمپوزیشن و رنگ بندی سفره ام به هم بخورد هم اینکه کلا ماهی قرمز از ابتدا جزو سفره هفت سین نبوده و ذهنی نوستول زده و سفر کرده به حال و هوای تهرانِ دم عید…

نوروز همگی پیروز. بیایید در سال جدید کمی انسون باشیم.

هفتسین امسال ما، شامل حافظ و یه هفت هشت ده تا سین دیگر

سفره هفت سین امسال ما، شامل حافظ و یه هفت هشت ده تا سین دیگر

تولدی دوباره، تولدی سه باره، چهارباره، یا حتی پنج باره

دیروز کشتمش.

آن روی شخصیتم که خوره جان و مال و زندگی ام شده بود کشتمش. همانی که سوالهای سیاسی میپرسید و چرا ها و چگونه های فتنه گرانه. همانی که روی دیگرم را شدیدا تضعیف کرده بود، روی خانه داری و مادر داری و شوهر داری و مهربانی و حجب و حیا و زندگی در محیط گرم خانواده را عرض می کنم.

اول حس مرگ داشتم، مرگ واقعی ها، حس مرده ای که از زیر خروارها خاک خیل عزادارن و غمگینان را مشاهده می کند و دلش میگیرد. اما اکنون خوبم. راحتم. انسانم. گرگ درونم را کشتم. گاهی دلم برای روزهای گرگ بودنم تنگ میشود. ولی به قول طرف خودش خشک میشود و می افتد.

فهمیدم که هیچ پخی نیستم. سرتاپا ادعا میباشم. هیچ عنی نیستم. نه جرانت ریکس کردن دارم نه دلی برای به دریا زدن. پیر شده ام و محافظه کار. ابله و فسیل. اما در مجموع خوبم، یعنی بهترم.

نوروزتان پیروز

خدمت میرسم، با پستهای پر از قینوس و کرسی شعر.

ببین! آدما عوض می شن، فهمیدی؟

کی گفته آدمها تغییر نمی کنند؟ هر که بوده یا جلوتر از دماغش را نمی دیده یا هیچ درکی از پیچیدگی شخصیت آدمها نداشته. شاید هم گفته بوده که کسی نمی تواند دیگری را تغییر دهد…  این نیز کرسی شعری بیش نیست. ممکن است نتوانی کسی را در جهتی که می خواهی تغییر بدهی، اما مطمئن باش که با تلاشی شبانه روزی طرف در آن جهتی که به هیچ روی مورد نظر تو نیست تغییر خواهد کرد، مطمئن باش!

دو سال پیش دور نمایی که از زندگی خودم داشتم، یک باتوی کد بانو با تحصیلات عالیه و همسری مهربان و عاشق زندگی با همسرم و مادری فداکار و عاقل و مثال زدنی و باحال و سکسی بود. رویای بازگشت به ایران با مدرک دکتری و باز سازی خانه دوست داشتنی مان در تهران، تعویض درها و چهارچوبها و کاشی های مستراح و کاسه توالت و کابینتهای آشپزخانه و کاغذ دیواری همه دیوارهای خانه حتی داخل کمدها و بازسازی پاسیوی منزل و تبدیل آن خانه به پناهگاهی امن و جایی گرم و دوست داشتنی در جهت تحکیم پایه های خانواده و گرفتن کارگر شبانه روزی در جهت حفظ نظم زندگی با در نظر گرفتن کالیبر گشادی اینجانب و و و و و …. همیشه همراه من بود.

نه اینکه اکنون نیز اندیشیدن به رویای فوق مرا به ارقاسم نمیرساند، نه، اما این رویا چیزی کم دارد…. یا شاید من چیزی زیاد تر از دوسال پیش دارم، یا شاید چیزی از اِلِمانهای مورد نظر برای به تحقق پیوستن این رویای دست یافتنی در زندگی من کم شده است، یا شاید از ابتدا وجود نداشته و منِ گاگول نمی دانستم.

من دگرگون شده ام، به طرزی فاجعه آمیز. نمی خواهم، نمی خواهم، نمی خواستم، نمی خواسته ام، این سبک زندگی آن چیزی نبود که می خواستم. قبلا هم نمی خواستم، ولی نمی فهمیدم که نمی خواهم. باباااا ای انسانها، مرا نباید در قفس قید و بندهای زن بودن و مادر بودن و تعهد تازی گونه به همسر و چه و چه و چه حبس کرد. من میمیرم. تبدیل به کارگری بی انگیزه میشوم که فقط از سر انجام تکلیف وجود دارد و خدمت می کند. سعی کنید بفهمید، من نیاز دارم به رها بودن، من نیاز دارم که خودم باشم. چرا وقتی می خواهم خودم باشم به من انگ بی قیدی و بی وجدانی می زنید؟ چرا نمی فهمید که آدمها تغییر می کنند؟ که ممکن است از تصمیمی که مثلا دو سال پیش گرفته اند مثل سگ پشیمان باشند و نباید تاوان این اشتباه را تا آخر عمر بدهند؟

گفته بودم که جز چس ناله چیزی ندارم… که زمان میبرد که یا خود واقعی ام را به طرز دلخراشی بکشم که بشوم اسپریچوی سابق، یا شاید سر عقل بیایم و مثل آدم برگردم سر خانه و زندگی ام.