بایگانیِ آگوست 2010

مرا به یاد بیاور

پنج سال پیش بود… همین موقع…

اسیر چشمان سبزت شدم. با بی پروایی برایت پیغام فرستادم. گفتی اهل سوسول بازی نیستی. گفتی از این مسخره بازیها خوشت نمی آید. پا پیچت شدم، اصرارت کردم، خود نمایی کردم، دلبری کردم، مگر دلت به رحم آید. دلت به رحم آمد. کارهایی کردی که گفته بودی ننگ می دانیشان. تو هم اسیرم شدی… گفتی از «دوستت دارم» بدت می آید، گفتی «عاشقتم«… گفتم «عاشقتم«…

عاشقت شدم،عاشق مردی خود ساخته، عاشق عشقی رنگارنگ، عاشق روزگاری آفتابی، عاشق لحظاتی آهنگین، عاشق ثانیه های جوانی و احساساتی پاک… روزهایم را آفتابی کردی. از پس هزاران کیلومتر فاصله. من بودم و تصور راه رفتن تو، من بودم تصور خندیدن تو، من بودم و تصویر عشق بازی با تو، من بودم تصور غرقه شدن در آغوش تو، من بودم و هزاران تصویر از تو، من بودم و رویای همخانه شدن با تو، من بودم و لحظه لحظه ذوب شدن در تو، من بودم و رویای فخر فروختن به دنیا با عشق تو، من بودم و موسیقی، من بودم و آفتاب، من بودم و غرق شدن در طبیعت، من بودم و زندگی… من بودم و زندگی… من بودم و عاشقی و زندگی…

یادت می آید گفتم کفش بپوش و محکم راه برو تا صدای قدمهایت را بشنوم؟ فکر می کردم وجود نداشته باشی، می خواستم مطمئن باشم که تو یک رویا نیستی، که تو خود واقعیتی. یادت می آید از هزاران کیلومتر فاصله با هم زندگی می کردیم؟ یادت می آید رفتی دیدار پدرم؟ که بگویی آنچه هستی را و بگویی آنچه که در دل داری و آنچه که در جیب و بگویی که عاشق شده ای؟ که بگویی از صداقتت و بشکنی سنت و تابو را؟ که او به تو بگوید که برگزیده شدی چون دخترش تو را برگزیده است؟ که محو زندگی ای که در چشمانت جاریست شود و دلش آرام گیرد از آینده تنها دخترش که آسپرین بابا می خواندش؟ آسپرین بابا اکنون خود به ساحل آرامش خود رسیده بود…

ای ساحل آرامشم… ممنونم، ممنونم که روزهایم را آفتابی کردی، ممنونم از هدیه هایی که به من دادی، هدیه هایی به وسعت طبیعت و خورشید و آسمان و پرنیان، ممنونم از خاطراتی که به من دادی…ممنونم از نگاههای محو از پشت شیشه فرودگاه، ممنونم از ماشین پراید که مدتی طولانی منزلگه و پناه ما بود، ممنونم از عشق بازی در ماشین، ممنونم از عطرهایی که اکنون وقتی می بویمشان فشارم به صفر می افتد و اشک از چشمانم جاری می شود، ممنونم از حلقه های تیتانیومی 3 هزار تومنی که هنوز از هر جواهر دیگری بیشتر احترامش می کنم، ممنونم از حلقه زیبا و ساده ای که اسمت را پشتش حک کردی و بر انگشتم نهادی تا به من بیاد بیاوری که بدون تو نفس کشیدن نتوانم و باید همخانه و همسر و همنفس تو باشم،  ممنونم از موسیقی و برف و آفتاب و زندگی، ممنونم از اشکهای هنگام جدایی، ممنونم از گلهای رز و نرگس، ممنونم که روزهایم را آهنگین کردی…

مرا به یاد بیاور… مرا به یاد بیاور، من همانم که بودم، من همان عاشقی هستم که بودم، مرا ببین، مرا ببخش، مرا بخواه. سرد نشو… سرد نشو… من از سردی می ترسم، من با سردی می میرم، مرا ببین، شکنندگی ام را ببین، پژمرده شدنم را ببین، من در سرما می پژمرم.

اشاره ای کن، تا بایستم، اشاره ای فقط، تا دوباره برایت بگویم از هنر و موسیقی و زندگی، تا برایت آواز بخوانم، تا نقاش بشوم، تا بشوم آنچه در حالت عادی نمی توانم بشوم، تا بگویم آنچه در حالت عادی استعداد گفتنش را ندارم، تا بال بگیرم و پرواز کنم، تا با تو بدوم در باد، تا آخر دنیا، تا آخرین روز دنیا… تو فقط اشاره ای کن… با من مهربان باش…