مخاطب خاص که نداره، اتفاقا مخاطب عام داره.
ای اهالی مجازستان و وبلاگستان و گودرستان، آیا میدانستید هرچه بیشتر خود را نمایش میدهید، هر چه شناختهتر و عریانتر میشوید، رقت انگیزتر میشوید؟ دقت کنید.
ای اهالی مجازستان و وبلاگستان و گودرستان، آیا میدانستید هرچه بیشتر خود را نمایش میدهید، هر چه شناختهتر و عریانتر میشوید، رقت انگیزتر میشوید؟ دقت کنید.
– (ادامه تیتر) لااقل اونقدر حالشون خوب هست که بتونن ولو در پوسته ظاهری اینو نشون بدن. ینی ببینید، در حقیقت شوآف و تظارهر به خوشبختی منوط به اینه که یه ظاهری حداقل داشته باشی که بتونی نشون بدی یا به قول روشنفکرای مجازی شوآف کنی یا نه؟ بد میگم بگو بد میگی. پایان تیتر.
نیمهشب کرمی بر جانم افتاد و رفتم همه آنهایی که بیشتر از تحملم خوشبخت بودهاند و محبوب و سرافراز، همه آنهایی که قایمشان کرده بودم که مبادا ترک بردارد چینی نازک حسرت و تنهایی من، دوباره جستم و یک دل سیر حسرت و حسادت خوردم و چون اسیدی بودند معدهء ناچیزم به سوزش و دل حسودم به خونریزی افتادند و بی اختیار راهی یخچال شدم تا از برای مرهم کالباس با گوجه بگذارم لای نون و لوله کنم بخورم شاید فرجی شد. فرجی نشد که هیچ، همه آنچه با حرص بلعیده بودم روی خود بالا آوردم.
در روانشناسی به این عمل مازوخیسم میگویند، ولی جان من کیست که ته دلش از آزار دادن خودش لذت نبرد؟
خوشبختها خوشبختتر شده بودند، معروفها معروفتر، محبوبها محبوبتر، موفقها موفقتر، بعضا کسانی همه اینها باهم، و من پیرتر و فراموششدهتر و سرخوردهتر و حسرتبهدلتر و فسیلتر.
فردا طرف پایاننامه دکترایش را دفاع میکند. کمتر از یک ماه و نیم دیگر قرارداد کارم تمام میشود. تابستان به نیمه میرسد و میشود دقیقا دوازدهسال چندماه و چندهفته کمتر که مهاجرت کردهام.
روانکاو میگوید تو یک کمالگرای افراطی هستی و از افسردگی عمیقی رنج میبری و در مرحله اول باید با دارو درمان شوی. مرا میگوید. چه کیوت.
در هشت سالگی ثلث دوم شاگرد اول شدم و مادرم بر آن شد جایزهای بهرسم تشویق تقدیمم کند. ازم پرسید چه دوست دارم و من اسب تک شاخ باربی خواستم و بالطبع فردایش اسب زیبای طلایی-صدفیام در دستانم بود و حتی در توالت همراهم بود و جانم برایش در میرفت. دو روز بعد از رسیدن به اسب خوشگل طلاییاش دوست مادرم خانهمان آمد و من با خوشحالی دویدم طرفش که شادیام را با او تقسیم کنم. یک اخمی کرد و گفت مگر تو بچهای که با اسب پونی باربی بازی کنی؟ برو سشواری اتویی چیزی بخر برایت بماند و نشان دهد که بزرگ شدی. فردایش که از مدرسه برگشتم جعبهای کادو پیچ روی میز تحریرم بود ولی اسبم سرجایش نبود.. آن سشوار سفید رمینگتون تاشوی سفری هنوز هم بعد از بیست و پنج سال سشوار مانده است و مثل بنز کار میکند. حسرت نوازش تن صدفی آن اسب باربی اما هنوز بر دلم است.
امروز بعد از بیست و پنج سال از آن روزی که اسبم با آن سشوار مسخره عوض شد، مادرم برای دخترک هفت سالهام جعبهای کادوپیچ به مناسبت تولدش روی میزش گذاشت. دختر از مدرسه که برگشت فریادی از سر شوق زد و پرید کاغذ کادو را پاره کرد و با سشواری قرمز، تاشو و سفری مواجه شد و برق نگاهش ناپدید شد.
دیدن حالت چهره تعجب زده دختر درد داشت. دردش اینجا بود که متوجه شدم آن دختربچه بیست و پنج سال پیش همین حال را داشت، شاید بدتر، و چرا مادرش، مادرم این تغییر چهره و توی ذوق خوردگیاش را ندید؟ دختر هفت سالهی امروزم فورا از مادربزرگش تشکر کرد ولی صراحتا گفت که به سشوار نیاز ندارد، اما دختر هشت سالهی بیستوپنج سال پیش سکوت کرد، حرف نزد، و فکر کرد حتما حق با مادر و آن دوستش است و خودش نمیداند، سعی کرد بزرگ شود و بزرگانه باشد، چون فکر کرد لابد کودکی کردن نکوهیده است و باید مانند بزرگها رفتارکرد. سعی کرد سشوارش را دوست داشته باشد اما نشد.
سوالم این است، چطور یک نفر میتواند در طی بیست و پنج سال همان بماند؟
به شما دوست عزیزمان از ایتالیا که عبارت «کسشرترین بلاگر فارسی» را گوگل کرده و به اینجا رسیدهاید تبریک میگویم. جای درستی آمدهاید.
این حجم از بلاهت و جنسیت زدگی و نفهمی که در ولایتمان می بینیم درد دارد ولی تعجب؟ من میگویم ندارد.
انگار یادمان رفته وقتی دختر بچه بودیم مادرانمان تنمان دامن نمیکردند که مبادا دسترسی به زیر دامن دختر بچهشان آسانتر باشد. یادمان رفته همین مادران مارا از رفتن بالای پشت بام و بازی در کوچه و خیابان منع میکردند چون در خوشبینانهترین حالت از حرف مفت در و همسایه میترسیدند، بدبینانهاش این بود که فکر میکردند اگر پشت بام برویم حامله میشویم. انگار دختر موجودیاست که از طریق گرده افشانی بارور میشود، و به صرف اینکه پایش را بیرون از خانه بگذارد شکمش بالا می آید. چه داستانها برایمان تعریف میکردند که دختر فلانی رفته تو خیابون پسره گولش زده و حاملش کرده و گذاشته رفته. یادمان رفته که اگر زیادی از سر و کول پسرعمه و پسرعمو و حتی دایی و عمو بالا میرفتیم چشم غره نثارمان میشد. یادمان رفته که پدران و مادرانمان از نسلی هستند که هنوز هم فکر میکنند هرجا دخترو پسرها با هم یک جا جمع شوند قطعا روی هم خواهند افتاد، اگر باهم برقصند که دیگر واویلا. نگاه به خودِ روشنفکرتان نکنید، شاید پدرمادرهای شما خیلی آوانگارد و امروزی بودهاند. ولی متاسفم که این خبر بد را بهتان میدهم: شما انگشت شمارید. چندین والدین لامذهب بشناسم که دخترانشان را تا حد امکان محدود کردهاند خوب است؟ پدران و مادران ما از همان نسلی هستند که در سینمای زمان شاه پستان لخت دیدند و دنباله روی پیر پرابروی جماران شدند. همانها هستند که حجاب که اجباری شد دم بر نیاوردند چون بنیصدر نامی آمد تلویزیون و گفت میگویند موی زنان اشعهای از خود ساتع می کند که میتواند تحریک برانگیز باشد. همانها هستند که خوشحال بودند از اینکه دختران پسرانشان به مدارس جداگانه میروند و خدارا شکر خارج نیستند که از ابتدایی در مدارسشان آموزش جنسی دارند و تفاوت دختر و پسر را همان ابتدا به بچه ها یاد میدهند. همانها بودند که حتی اگر اعتقاد مذهبی نداشتند دخترانشان را پوشانیدند تا از چشم بد در امان بمانند. که اگر دختری لباس باز میپوشید انگ خراب بودن میخورد و مدام این سوال پرسیده میشد که خانواده دختره غیرت ندارن؟ فرقی هم نداشت، این سوال از دهان هر فردی با هر گرایش اعتقادی شنیده میشد.
و ما. ما از نسل بعد از آنهاییم، نسلی که اگر نه همهمان، اما خیلیهامان از آن بلاهت ناخواسته پدر و مادرمان تا حدی جان سالم بدربرده ایم. یاد گرفتهایم که بدن زن متعلق به خودش است و آزاد است در نوع پوشش و دیگران باید یاد بگیرند که حیوان نیستند که وقتی تحریک شدند روی او بپرند. یاد گرفتیم که شادی حق ماست و باید شاد باشیم و یاد گرفته ایم در اوج محدودیت چگونه روزنه شادیمان را پیدا کنیم. یاد گرفتهایم که بیشتر فکر کنیم و انسانها را به دید انسانی نگاه کنیم. و نیز یادگرفتهایم که این را یاد فرزندانمان هم بدهیم. حال به لطف گردش آزاد اطلاعات باشد یا هرچیز دیگر.
متاسفانه اینهایی که برما حکومت میکنند آدمفضایی نیستند. حال اگر دوست دارید متعجب شوید به خودتان مربوط است.
ببینم، آیا در زمانهای قدیم که شاه تیراندازی میکرد فرح طناببازی میکرد شاه میگفت بسه دیگه فرح میگفت دهتا دیگه، هم زندگی در جوامع انسانی اینقدر سخت و قوانین اینقدر دستوپا گیر بود؟
بهنظرم دستکم پنجاه سال دیر بدنیا آمدم. من متعلق به این دورانی که بیدست گوزیدن جریمه دارد و سیفون کشیدن در ساعت پنج صبح پلیس دم در خانهات میکشد و کله صبح که میروی فرودگاه باید همه محتویات بار دستیات را که شامل یه جفت جوراب بوگندو و چند دست شورت کثیف و کمی لباس بنجل و مقداری لوازم آرایش است را جلوی دیدگان جهان بریزی وسط، به اسم سکیوریتی چک، و بعد که خسته و کوفته بازرسی را رد میکنی دلت چای با سیگار میخواهد ولی جایی نیست که تو سیگارت را کوفت کنی، نیستم. من متعلق به این دورانی نیستم که باید جواب تلفن داد و تلفنی به نوهعمهی خالهزاده ات تبریک و تسلیت گفت نیستم. متعلق به دنیای قوانین از سر باد نفخ نیستم. ولم کنید بگذارید یک گوشهای به درد بیدرمان خودم بمیرم. بگذارید سرطان بگیرم اصلن. همه شماها ترک سیگار میکنید؟ بکنید، آفرین، باریکلا، چقدر خوب و پر اراده و مامانی هستید، بوس بهتون، انشاءالله که عمر طولانی و با عزت و برکت و عاری از دود و بیماری کنید و تا صدسال زنده باشید. من میمانم و سیگارم. من میمانم و دنیای درونم که از لوث وجود آدمهای پر دسیپلین و قوانین تخمی و آسه برو آسه بیا که یه وخ اووخ نشی خالیست. دنیای درونم که در جایی حوالی خیابان تختطاووس دهه سی چهل شمسی شکل گرفته، با یک پیکان دولوکس و خانهای حیاطدار با نمای آجری.
مردی نزد طبیب رفت. گفت ای طبیب، میخواهم دویست سال عمر کنم. طبیب حاذق پرسید آیا غذاهای چرب خوشمزه میخوری؟ خیر. آیا گز اصفهان و سوهان قم و کلمپه و کماج کرمان و باقلوا و قطاب یزد و کلوچهمسقطی شیراز و نان برنجی کرمانشاه و قرابیه تبریز میخوری؟ خیر. آیا چای قند پهلو و قهوه فرانسه کفدار مینوشی؟ خیر. شراب شیراز و می ناب چطور؟ خیر. دود و دم؟ خیر. طبیبِ شیرین سخنِ ظریف بیدرنگ گفت پس برای چه میخواهی دویست سال عمر کنی؟ چه غلطی میخواهی در این دویست سالِ کذایی بکنی؟
باقی بقایتان.
ساقهی لیسینتوسها را که چیدم و در گلدان بلوری قرارشان دادم، و درست بعد از اینکه گلدان سنبلها را که عوض کردم دلم یکهو گرفت.
دیروز صبح علیالطلوع رفتم تنها مغازه ایرانی شهر و سمنو و سنجد و ناننخودچی و نبات خریدم. بعد رفتم سوپرمارکت سبزی خریدم به قیمت خون اجدادم برای سبزیپلوی شب عید. بعد یکهو ور کافهنشینم لب به اعتراض گشود که از سنت بکش بیرون و به دنیای متفکران وارد شو، بلافاصله وارد اولین کافه شدم و در تراس جلوس کردم و فورا درخواست قهوه و روزنامه کردم و بلافاصله سیگاری آتش زدم که ژستم کامل شود، و سریع از صحنه عکس گرفتم و در اینستاگرام هوا کردم تا همه جهانیان بدانند. بعد از آنجا گلهای بنفشه زرد و قرمز و سفید خریدم و در بالکن کاشتم و شب بچه را بردم از روی آتش بپرد تا روح نیاکانش شاد شود. فقط سنبل مانده بود که امروز عصر بعد از کار خریداری شد. فردا باید شیرینیهایم را بپزم، گشنیز و جعفری و شوید و ساقهی سیر را ساتوری کنم، بساط هفتسین را برپا کنم، بعد آشپزخانه را بتکانم و به اتفاق شوهر و دختر و دو دوست عذب آویزان بنشینم پای هفتسین و رادیو فردا. هیچ سالی در زندگیام اینقدر مومنانه آداب نوروز را بجانیاورده بودم که امسال. خاصیت مهاجرت و غربت، آنهم غربتی بسیار دور و نامانوس از جامعه ایرانی، تورم رگ آریایی-اهوراییِ دوهزاروچندصدساله است. هرچه دورتر میشوی بیشتر چنگ میزنی به اصالتت. البته این درد انسانهای متوسط و عامیای است که منم جزوشان هستم. عدهای چنان مرزهای روشنفکری و انتلکتوالیته را درنوردیدهاند که در این مقال نمیگنجند. اما برای عامیای مانند من که از بوی وایتکس و سرکه و سنبل دم عید بهوجد میآید و هرروز با غرور به سبزه قد کشیدهاش نگاه میکند، برای منِ متوسط که نهایت بلندپروازیام نگهداشتن حاشیه امن زندگی معمولیاش است، منِ نوستالژیزدهی قدیمی، منی که آخر آرزویم داشتن یک پیکان دولوکس مدل چهلودوی قهوهای رنگ با پنجرههای سهگوشهای که باز میشوند و گرداندن کافهای کوچک در محلهای قدیمی و اصیل در تهران است، مهاجرت، مرا دچار عرق ملی کردهاست. من از همان دستهای هستم که با حرارت از آیین نوروزیمان برای اجنبیها میگویم، وقتی کسی فکر میکند ایرانیان عرب هستند ناخودآگاه فورا جبهه میگیرم، من از همانهایی هستم که زعفران اعلا سوغاتی میآورم، از همانهایی که ایرانی بودنم را توی چشم جهانیان فرو میکنم. من یک آدم بسیار متوسط و عامی هستم. اگر قبلا مانیفستهای روشنفکر پسند دادهام بهدل نگیرید. یک تبی بود، آمد، و زود خشک شد و افتاد. اصلن میخواهم سنت و مدرنیته را باهم آمیزش دهم و «رزولوشن» سال نود و سه برای خودم بگذارم که تا آخر سال یک ایرانیِ خوب و موردپسند جهانیان شوم. چقدر در این لحظات دلگرفتگیِ آخرین شب سال نود و دو حال نوادگان کوروش کبیر را میفهمم. خدا عاقبتم را بهخیر کند. عاقبت شما را هم.
امروز باید تهران میبودم، صبح زود از خانه پدری میزدم بیرون به هوای پیاده روی در کوچه پس کوچه های اوین درکه، بعد از نانوایی زیر پل سنگک تازه میخریدم و پنیر شبنم، برمیگشتم به خانه پدری، چای با عطر هل و زعفران دم میکردم، بساط نان و پنیر و سبزی خوردن تازه و گردو و مربای هویج مامانپز و خیار قلمی و کره پاک علم میکردم، بعد داد میزدم «پدَیْ، مادَیْ» – دقیقا به همین خنکی و لوسی- البته اگر خود زودتر از من بیدار نشده بودند، بعد از مادرم قول میگرفتم برای ناهار آش جو با کتلت بپزد و راهی لمکده میشدم و دوباره آنجا چای تازه دم سفارش میدادم و منتظر سارا میشدم و تا بیاید سیگاری آتش میزدم، و وقتی میرسید آنقدر غرق حرف میشدیم که چای یخ میکرد.
امروز باید تهران میبودم.
صبح تا رسیدم فیلیپ گفت واااو! که البته چیز جدیدی نیست، او همیشه و در هرحال میگوید وااااو. گفت واااو چقدر شنیون و آرایش غلیظ چشم به تو میآید. نمیدانست که به من رفته است، نمیدانست چون از شب قبلش گریه مفصلی کرده بودم و صبح چشمانم باز نمیشدند و شبیه وزق شده بودم با پلکهای پف کردهام سایه سیاه غلیظی پشت چشمانم کشیده بودم، نمیدانست که خسته بودم و بیانگیزه و بیهمهچی موهای وزکرده ژل زده دیروز را جمع کردهام و گوجه کردهام پس کلهام. شنیون؟ هه.
منویلا گفت چقدر گوشوارههایی که دیروز دادمت خوبند. ولی خسته ای، گریه کردی. این پدرسگ حرف را نزده از کله آدم میقاپد. گیدا، شصت ساله، مامانِ سرِکارم، بیهوا بغلم کرد. گفت این چیزی است که لازم داری. بغلش بوی مامان خودم را میداد. گفت مامان خودت نیست من که هستم، تا بیاید هر روز بغلت میکنم. اشک در چشمان ریزش حلقه زد، یاد مادر خودش افتاده بود که در آغوشش جان داده بود. گفت من از بخشیدن لذت میبرم، خواه پول باشد، خواه عشق، خواه شام و ناهار، خواه بغل. بعد گفت روزهایی در زندگیام هست که به ژوزف (شوهرش) میگویم امروز اگر بمیری به تخمم هم نخواهد بود. خندیدم. برای اولین بار در دوازده ساعت گذشته خندیدم. گفتم نه دیگر اینقدر غلیظ.
عصر آفتاب قشنگی در سطح شهر پهن شده بود. بوی بهار میامد. از گردنبندهای دستسازِ منویلا یکی برای نسترن برداشتم. الیان، پنجاه و هفت ساله، با موهای یکدست خاکستری، با داغ فرزندی بر دل، گفت اسم دوستت چیست؟ گفتم نسترن. گفت یعنی چی؟ یادم آمد یک بار یک ایرانی به بخش آمد و همین که به فارسی شروع به معاشرت کردیم ساکت شد و خیره با ما نگاه میکرد. چند روز بعد کتاب چراغها را من خاموش میکنم را که به فرانسه ترجمه شده بود آورد و داد دستم. گفت من کلاریس میشوم و تا آلیس باش. گفتم خب. گفتم Eglantine. چندبار پلک زد، مکث کرد گفت چقدر نامهای شما زیباست، راستی به زودی وقت هرس کردن باغچه و گل کاری میرسد. بوی بهار میآمد. چه بوی بهاری میآمد.
ا
سرما خوردگی دیگر عن قضیه را در آورده و تمامی ندارد. ژواکیم، فیلسوف بزرگ بخش، میگوید که سرماخوردگی ات روحی است و دیگر ربطی به جسمت ندارد. در خودم که فرو میروم و بیشتر فکر میکنم میبینم حق دارد. ولی روح سرماخورده را درمانی نیست. آنهم زمانی که کیلومترها از تهران بهاریِ آسمان آبی ات دور هستی و مورد هجوم خاطرات مزخرف قرار گرفته ای و هوای دورور برت چنان ناجوانمردانه سرد و خشک است که هیچ قیمه بادمجانی خوبش نمی کند. قسمت زشت ماجرا این است که مدام دهندره می کنی و شبها قبل از هشت خوابت میبرد با این حال صبحها از فرط خواب چشمانت ریز شده است و سوژه داده ای دست لوییک که چپ و راست چشمانش را ریز کند و ادایت را در بیاورد، با دومتر قد و صد کیلو وزن و کله کچل. خوبیش به این است که کمتر کار سرت میریزند و کمی هم دل میسوزانند و هوایت را هم دارند. تازه چای و شکلات تلخ هم برایت می آورند. کاش حالم آنقدر وخیم بود که پول ناهارم راهم حساب میکردند. یا تا خانه کولم میکردند. و بعد خانه ام را مرتب میکردند. شام میپختند، به بچه ام میرسیدند، هوایش را داشتند تا مشقهایش را بنویسد و شامش را میکشیدند تا مادر خسته و کوفته و بی حوصله و بیمار و پدر خسته تر و کوفته تر و پرمشغله اش دمی استراحت کنند.
حال که دیگر ژواکیم یادم داده دیگر از این اصطلاح بیرون نمیکشم. روح سرماخورده. اینقدر میگویم تا جنده شود. روح سرما خورده روح سرماخورده روح سرماخورده. روحی که از همهجایش آب آویزان است. روحی که سرفه که می کند همه محتویات شکم و دل و روده و اعما و احشایش بیرون میریزد. روح بیرون ریزنده. ها؟ روح بیرون ریزنده. روحی که عیان است، پس چه حاجت به بیان است؟ روح عیان. آها. روح عیان. و تنها.
چقدر مزخرف میگویم.
کاش حد اقل برف ببارد.
دیشب خواب دیدم من و طرف رو به مرگ هستیم. مرگ واقعی.
خواب دیدم دردی شدید قفسه سینه ام را دربرمیگیرد و راه نفسم را بسته است. مدام تلاش میکنم فریاد بزنم، همه زور و فریادم را گلوله میکنم در حنجره ام اما صدایی در نمی آید. تلاش میکنم طرف را صدا کنم اما نمیشود. نمیتوانم. میخواهم دستم را به بازویش برسانم اما نمیرسد. فقط میفهمم که او نیز به همین درد دارد جان میدهد. ترس تمام وجودم را گرفته، ترس از مرگ. اگر بمیریم دخترمان چه میشود؟ دختری که در اتاق کناری خوابیده و چشمانش سبز و خاکستری است. با خود فکر میکنم پس مرگ آنچنان که میگویند راحت نیست. تمام شدن چنان هم ساده نیست. فکر میکنم چرا سیگار کشیدم؟ چرا نفهمیدم؟ اگر نمیرم دیگر طرف سیگار نمیروم.
بعد دیگر فقط درد است، درد، درد، درد.
با فریاد از خواب میپرم. دردی در معده آش و لاشم میپیچد. طرف بیدار میشود و مرا در آغوش میگیرد و میگوید نمرده ایم، خیالت راحت. بخواب.
الان؟ نشسته ام در کافه ای، در حالیکه سه مرد ترک نشسته اند به ترکی در مورد سیاست و خاورمیانه حرف میزنند قهوه ام را مزه مزه میکنم و سیگارم را دود.
بار اولی که دیدمت احساس نکردم که بعد از سالها خواندن و فالو کردن ات و کامنت بازی اولین بار است که میبینمت. گویی سلام و احوالپرسی با تو کار هر روزه مان باشد. گویی از ازل میشناختمت و تو همیشه مرا خانه میرساندی و عکسهای موبایلت را نشانم میدادی.
حال گریه داری. می دانم. میفهمم. عشق به زوال کشیده شده را تجربه کرده ام. تا پای جدایی رفته ام و برگشته ام. ترس از آینده را چشیده ام. چه خواهد شد؟ سوالی که هزار و ششصدبار از خود پرسیده ام. از این لحظات تخمی ای که باید با فقط حرف بزنی ولی گوش شنوایی نیست، گوش ها میانشان دومتر زبان تعبیه شده که مدام میگوید ناراحت نباش دل قوی دار این کن آن نکن گریه نکن محکم بایست، ال باش، بل نباش. زبانی که نمیتواند در نیام باشد و خفه شود و بگذارد گوشها فقط بشنوند، شانه ها پذیرای اشکهایت باشند و چشمها پا به پای تو بگریند. زبان نصیحت گر، این زبان نصیحت گر، که آفت دل انسان در هم شکسته است. شانه هایی که کیلومترها دورتر اند و نمیتوانند پناه دهند. حرفهایی که باید تایپ شوند و صفر و یک شوند و فرستاده شوند. اشکهایی که سرنوشتشان به آستین بلوز و دستمال کاغذی منتهی است.
آخ که میدانم چشمان سیاه درشت نافذت خیس هستند، بغض ات را فرو میدهی ولی نمیتوانی. میدانم.
همه اینها را گفتم که بگم میدانم. که بدانی که میدانم، میدانم که دیشب وقتی توی وایبر حرفهایت را میزدی گریه هم کردی.
با همان چشمان درشتِ سیاه و نافذ.
وقتی که داشتم به خانه ام در سوییس برمی گشتم، خانهء قبلا به زعم من کوچک گرم دوست داشتنی ام، نگاهی به محله آرام و زیبا با ساختمانهای یک دست و همرنگ و هماهنگ و مزارع ذرت و آفتابگردان اطراف و نظم با شکوه خیابانها که خیس از باران ملایم زمستانی و مزین به چراغانی کریسمس بودند انداختم و گفتم، نه، من به اینجا تعلق ندارم.
خانهء من؟ جایی میان دود و هیاهو و بی نظمی و شلوغی شهری است که شبهایی باشکوه و بی پایان دارد و کوههایی بلند از خانه هایش پاسداری می کنند. خانه من میان مردمی است که درد را میفهمند، جنگ را، تحریم و تحقیر را، و با این حال لبخند بر لب دارند، عیش را میفهمند و لحظه را درمیابند. من در یکی از همان کوچه هایی لانه کرده ام که چنارهای بلند دارند و ساختمانهای ناهمگون و پیکانی قراضه و قدیمی درمیانه شان تا ابد پارک شده است، از همین هایی که شایعه شده بود خود وزارت اطلاعات در هرکوچه یکی میکارد برای زیر نظر گرفتن ساکنین. خانه من، خانه من تهران است. همین تهران آلوده گه گرفته خراب شده بی در و پیکر، که همه لعن و نفرینش میکنند ولی به هنگام ترکش، تکه ای از وجودشان را آنجا جا میگذارند.
از دیروز بغضی شبیه هنگامی که مادرمان را ترک میکنیم گلوگاهم را بسته، سینه ام سنگین است و درضمن یکشنبه هم هست، روزی که هوای تهران به سرم میزند و روانم را می گاید.
باید از تخت جدا کنم خودم را، بروم چایی هل زعفرانم را دم کنم، سیگارم را بردارم و زیر آفتاب زمستانی خاطرات سفرم را به یاد بیاورم.
من خوبم.
روز به روز لاغرتر میشوم و از خودم دورتر.
فهمیدم آنکه قبلا مینوشته من نبودم بلکه الکل بوده. من نوشتن نمیدانم.
به تازگی دچار عارضه ای هم شده ام. عارضه احساس داخل پیت گوزیدن. اگر درمانی سراغ دارید به نشانی ما ارسال نمایید.
خدمت میرسم، به زودی.
من خوبم.
فقط نمی دانم چرا وحشی شده ام. از همه چی بریده ام و میخواهم برای مدت نا معلومی فقط دم دست نباشم. من، آن شب نخوابندهء تا صبح راه روندهء پر از بخیه و کبودی و درد و مواخذه که آیا این چه کاری بود؟ من بی حوصلهء بی خندهء بیرون نیامده از بیهوشی. من به عالم و آدم بدبین شدهء دور افتادهء همیشه دیر رسندهء ناراحت. بیچاره دخترم با این منی که مادرش است. از شر این من میخواهم به خودم پناه ببرم.
خوبم. فقط هنوز تحت تاثیر داروهای بیهوشی و مرفینم.
بستری شده ام برای عمل. خوشحالم؟
از وقتی خودم را شناختم چاق بودم. در عکسهای دسته جمعی مدرسه گردترین شاگرد بودم. یادم می آید وقتی وارد دبیرستان شدم یکی از همکلاسی هایم گفت اگر کمی چاقتر بودم می توانستند مرا بگذارند وسط و یه توپ دارم قل قلیه بخوانند. البته بعدتر ها همین هم شد. سال به سال چاق تر و چاق تر شدم و می نشستم وسط و دورم حلقه می زدند آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا برایم می خواندند. دبیرستانی بودیم ها. آن زمان تقلید صدای کودک و بازی های کودکانه و آبنبات چوبی پستونکی نشانه پست مدرنیسم بود. مثل اکنون که بازگشت به دهه های سی چهل.
به چهره و هیکل خودم خو گرفته بودم؟ بلی. دربرابر جامعه غربزدهء سنت گرای ایرانی که لاغری را حسن میداند و چاقی را عیبی غیر قابل چشم پوشی با لجبازی مقاومت می کردم. می گفتم از وضع موجود راضی ام و راضی هم بودم. اگر می توانستم همانطور راضی بمانم که خوب بود. ایراد چاقی اینجاست که میل به پیشرفت سریع دارد. دلش نمیخواهد سر جایش بتمرگد و هی می خواهد قلمرو خود را گسترش دهد. عین چنگیز مغول که تخریب میکرد و پیش می رفت.
اگر فکر میکنید تسلیم جامعه شدم سخت گمراهید. همینطور اگر فکر می کنید قصدم از هدف زیبایی است. تسلیم اعضا و جوارحم شدم. اینقدر صدای اعتراض و نیش و کنایه اطرافیان را در نطفه خفه کردم ولی از عهده بدنم بر نیامدم. درستش هم همین بود. وقتی خودکامگی حکمفرماست، وقتی تخریب میکند، صدای اعتراض بلاخره بلند میشود. اعتراضی که اگر در برابرش مقاومت کنی، بلاخره دیر یا زود، سقوط می کنی.
کمتر از نه ساعت دیگر معده ام را به دو قسمت نامساوی تقسیم می کنند و روده ام را مدارکوتاه می کنند.
خوشحالم؟ نه.
دلم برای بی پروایی وبی قیدی روزهای چاقی تنگ خواهد شد. قطعا در عرض چند ماه، تبدیل به همانهایی خواهم شد که اکنون ازشان دوری میگزینم، انسانهایی که سطح دغدغه شان دور کمر و تراز بودن شکم و کون و سایز سوتین و کالری مصرفی روزانه شان است. انسانهای بکش و خوشگلم کن، زنهای وای خدامرگم شکم اوردم، آدمهای ظاهرپسند و ظاهرمهم. هدفم زیبایی نیست. شدیدا معتقدم ظاهر انسانها روی رفتارشان عمیقا تاثیر میگذارد. بی تعارف بگویم، خودم را به اندازه لازم زیبا می بینم. شاید اگر تغییری بخواهم بدهم کمی کوچکتر کردن شکمم است. بیشتر از این نمیخواهم. خودم را همین گونه که هستم می پسندم کون لق آنکه نمی پسندد. اگر خواستم جراحی شوم، برای غریزه بشری بقا بوده و بس. که سه سال دیگر اینطور نشود قلبم بار این تن را نتواند کشیدن. که ویلچر نشین نشوم. که بیشتر زنده بمانم. برای دخترم، همسرم، خودم.
بزرگترین ترس و نگرانی ام همین است، که دیگر خودم را نشناسم. که تبدیل به انسانی دیگر شوم، چه بسا انسانی که سالها دوست نداشته ام باشم. چاقی از نظرم یک مکتب است، جهانبینی انسانهای چاق را میتوانید از روی لپهای آویزان و رانهای به هم سابنده و بی قیدی در لباس پوشیدنشان بشناسید. چاقی به نظرم همان است که عرفا در قرون پنجم ششم هجری در پی یافتنش بودند، رهایی از قید تن و ظاهر. میتوانم جلوی عوض شدنم را بگیرم؟ باید.
فردا روزی اگر گفتید آن اسپریچوی چاق بی قیدی که سگ مست میکرد و بی هوا میزد زیر آواز و هرهر خنده اش هوا بود کجاست، پاسختان اینجاست. همینجا، درون همین تن. گیرم پشت یک انسان محافظه کار لاغرتر پنهان شده، تا موقعیت را مناسب ببیند، و در انظار نمایان شود. در برابر همرنگ شدن با جوامع کسشر انسانی مبارزه خواهم کرد، حتی اگر از انورکسیا جان به جان آفرین تسلیم کنم.
قول میدهم، قول، که هرچند در ظاهر لاغر، ولی درباطن چاق بمانم.
قضیه از این قرار است که یک جایی به خودم آمدم دیدم ریدم.
گفتم خب چند خوردیم چرب و شیرین از طعام، عدد روی وزنه سه رقمی شد، قند بالا، آقا، قند بالا، سردرد امان برید، نفس بالا نیامد، قلب اعتراض که بار محنت نتوان کشید. برویم برای تغییر.
چه بسیار بودند دوستان همه چیز دان که رژیمهای روزی یک نصفه گل کلم و یک فنجان جوشانده استخدوس و رژیم تک خوری، رژیم کم خوری، رژیم ایطور خوری، رژیم اوطور خوری، راست خوری، چپ خوری، نشسته خوری، ایستاده خوری، کج خوری، صاف خوری و غیرو پیشنهاد کردند، ورزشهای سنگین تجویز کردند با روزانه سی عدد خرما و گفتند لاغر کن شوهرت را ندزدند. از مشاور و دوست و همسایه و خاله خانباجی گرفته تا مانتو فروش و بقال و غریبه. حتی یک روز در یکی از سفرهایم به تهران انگشت کوچک پای چپم – که بارها به در و دیوار و پایه میز و مبل و درخت خورده بود – را چنان کوبیدم به قرنیز بیخ دیوار که باد کرد و بنفش شد و دردش امان بریده بود. رفتم دکتر ببینم شکسته یا نه. منتظر که صدایم کنند زن میانسال کناری پرسید خانوم مشکل شما چیه؟ مشکل من درد بی درمونه خانوم، ایرانیها همه بالقوه دکترند یا حداقل ادعاشان میشود. خواستم توضیح دهم که انگشت کوچک پایم خورده به جایی و احیانا شکسته. منتظر جواب من نشد فورا پرسید به شما نگفتن مشکلتون مال چاقیه؟
این اخلاق هموطنانمان عمر مرا گایید. نتیجه این شد که دوری گزیدم از هر جمعی که سخن از چاقی و لاغری و هیکل است و راهکار دادن برای لاغر شدنم و بعضا متلک و کنایه و عشوه شتری دخترکان دم بخت باریک برای خودم و شوهرم، با طلبکاری تمام، گویی چون چاقم انسان نیستم و احساساتم بر انگیخته نمیشود و قادر نیستم هر کون نشسته ای که ته دلش امیدی بسته بدرم. این ها که میگویم نه اغراق است نه پیاز داغ نه هیچ کوفت دیگر. شما که شوهرتان ساعت دو نصفه شب از همکارش اسمس دریافت نمی کرد که آقای مهندس فلان چقدر حیف که تصمیم به مهاجرت دارید شما را دوست دارم و بعد از شما آن شرکت دیگر هیج جای ماندن نیست. شما که دخترخاله شوهرتان از کون شوهرش آویزان نبود و زل زل بهتان نگاه نمیکرد که این حق من بود تو بردی. به قران اینها که میگویم هست. توی ایران هست. خیلی هم هست. قضیه فقط دوستی و دور هم باشیم از سر و کول هم بالا بریم خوش بگذره نیست. انسانها خوشبختانه مجهز به سیستم دیتکت کردن نیت پشت کارهای دیگران و تشخیص کون دریدگی از کسخل گری هستند. فکر نکنم دیگر لازم به توضیح اضافه باشد، هست؟ اگر هست درخواستهای خود را به نشانی سوییس، کد پستی ارسال نمایید تا بیشتر بشکافم.
سخن کوتاه. سه هفته دیگر عمل میکنم. بایپس معده. از پذیرفتن هر توصیه پزشکی معذورم. دو سال است که برای این عمل آموزش میبینم و آماده میشوم. نیایید بگید نوه عمه عروسمون عمل کرد مرد. در عوض هرگونه روحیه دهی و امید دادن و آغوش باز نیازمندم. ترسهایی دارم که متعاقبا اعلام خواهد شد.
ساعت یک و نیم نیمه شب است و طبق روال همیشگی گشنه ام و زرشک پلو با مرغ در یخچال داریم اما نمیخورم، نه چون ساعت یک و نیم صبح است و انسان عاقل و باقل که به فکر سلامتی اش است در این هنگام پلو نمیخورد بلکه فکر آن کیسه سیب زمینی که یکی از دوتا سیب زمینی باقیمانده اش گندیده بود لزج شده بود و بوی فاضلاب گرفته بود از همه بدتر کرم، آه ان صحنه چندش انبوه کرمهای چاق که ته کیسه در هم می لولیدند از کله ام بیرون نمیرود. شانس آورده بودم که اهل منزل هوس پلو آبکش شده با تهدیگ سیب زمینی کرده بودند وگرنه من صد سال طرف سبد سیب زمینی نمی رفتم و معلوم نبود کرمها تا کجای زندگیمان پیشروی کنند، هرچند تا دسته در روح و روانم پیش رفته اند و حتی طعمشان را زیر زبانم حس میکنم و با این حال هنوز گشنه ام نصفه شبی اما هرکار میکنم فکر کرمها درکله ام وول میزند. کرمهایی که از هیچ یهو بوجود می آیند، از نا کجا می آیند و لانه میکنند، نه میفهمی کی و از کجا آمده اند نه میفهمی کی میروند و مثلا در گرمای تابستان دست به خایه نشسته ای رو به روی باد کولر و شرشر عرق میریزی و یکهو دست می کنی توی ظرف میوه یک هلو بر میداری با ناخن یک خط بر محیط هلو میکشی با دو دست دو نیمکره هلو را در خلاف جهت همدیگر میپیچانی هلو را باز میکنی یکهو کرمه سر برمی آورد از زندگی و میوه و تابستان و هلو بیزار میشوی. شاید هم نشوی. تابستان سال چهل و دو، یک ظهری، بعد ازظهری، ما، من و مامان و داداشا، در هال نشیمن کوچک خانه مان در اکباتان نشسته بودیم یادم نیست فیلم میدیدیم؟ سریال میدیدیم؟ فوتبال بود؟ زیر پنکه سقفی از گرما چت بودیم؟ یادم نیست. پدرم در آن یکی هال تنها نشسته بود در خلوت خودش با صدای غِرغِر فن کویل ها، و هر از گاهی میوه پوست میکَند. بعد ما همان طور چت بودیم یکهو شنیدیم بابا از آن هال با یه لحن نازنازی ای میگوید » عه! سلام علیکم! حال شما؟». همه وحشت زده پریدیم وسط اون یکی هال ببینیم کی از کجا آمده، ما که ندیدیم کسی از در داخل شود. تلفن هم که این یکی هال داشت زیر کون یکی از ما چهارتا چاق له میشد، سال چهل و دو موبایل هم که نبود، ینی بود، اولین نسل موبایل که نوکیا زده بود و اندازه پَرک آجر بود و جیب بغل کت بابا را یه وری کرده بود بسکه سنگین بود و قطعا مجهز به تکنولوژی ویبره و سایلنت نبود. نگاه نکنید به موبایلهای الان که تبدیل به ابزار خانوم کشی شده، بله بچه های گل توی خونه، زمان ما خدا یکی عشق یکی موبایل زکی بود. سیم کارت یک کالای لوکس محسوب میشد و خود دستگاه موبایل ابزار کار سنگین به حساب می آمد. القصه پریدیم وسط هال، دیدیم کرم سبز کدری از وسط سیب بابا بیرون آمده. یعنی میخواهم بگویم کسانی هم هستند که واکنش نژاد پرستانه به کرم وسط میوه نشان نمیدهند و قلب مهربانی دارند ولی من هنوز هم، با کارد گیلاس را نصف میکنم و دو نیمکره را بر خلاف جهت هم میپیچانم و هسته را بر میدارم و اگر زیرش کرم نبود می اندازم گوشه لپم و هرگز از ترس کرم لذت انداختن گیلاس درسته گوشه لپ و تف کردن هسته اش را درک نکرده ام.
یک روز هم باید از زل زدن به روبرو دست برداشت، یک دل سیر اشک فشاند، بعد دماغ خود را بالاکشید، نوار ساتن سبز فراموش شده را بار دیگر دور مچ دست پیچاند، شناسنامه را برداشت، پاشنه کفشها را ورکشید، و رفت، و شاید برای بار آخر رای داد. شده برخلاف میل حتی، شده به کسی که حتی قول نداده که ما را حتی از کنار تهدیگ سوختهء مطالباتمان رد کند، کف مطالبات که پیش کش. حتی به همان سگ زرد که برادر شغال است، که حقیقتا هست، اما خود شغال نیست. حتی… حتی با وجود آخرین نگاه آن چشمهای خیره به دوربین و آن مادر که خاک گور پسرش را به آغوش کشیده و بن بست اختر و تو و من و آینده..
شاید که آینده از آن فرزندانمان باشد. از ما که گذشت.
شاید نوشته ها نیستند که تکراری و حوصله سربر شده اند شده اند، شاید آنهایی که خیلی وقت است در نوشته ها چیز جدیدی نمیابند و دیگر خواندنشان را لذتبخش نمی بینند خود تکراری و حوصله سربر شده اند، ها؟ یا شاید فاکتور خود-عن-پنداری خون بالا زده که تصور میشود ملت مینویسند که یک عده ای تایید کنند؟
حالا چه وقت این حرفها در این گیروداری که سپلشک آید و زن زاید و انتخاب ز راه آید و سگ صاحاب خود را نشناسد و خر بر خر فایق آید و روحانی با عارف به اعتلاف ناید و هزار بدبختی دیگر؟ خب، گاهی بعضی چیزها سنگینی میکند در گلوگاه آدم، بازگو نشود سلاطون میشود.