شاید که باید؟
یک روز هم باید از زل زدن به روبرو دست برداشت، یک دل سیر اشک فشاند، بعد دماغ خود را بالاکشید، نوار ساتن سبز فراموش شده را بار دیگر دور مچ دست پیچاند، شناسنامه را برداشت، پاشنه کفشها را ورکشید، و رفت، و شاید برای بار آخر رای داد. شده برخلاف میل حتی، شده به کسی که حتی قول نداده که ما را حتی از کنار تهدیگ سوختهء مطالباتمان رد کند، کف مطالبات که پیش کش. حتی به همان سگ زرد که برادر شغال است، که حقیقتا هست، اما خود شغال نیست. حتی… حتی با وجود آخرین نگاه آن چشمهای خیره به دوربین و آن مادر که خاک گور پسرش را به آغوش کشیده و بن بست اختر و تو و من و آینده..
شاید که آینده از آن فرزندانمان باشد. از ما که گذشت.