بایگانیِ اکتبر 2012

اندر کرامات

المیرا همین الان که روی مبل عین یک جنازه  دراز به دراز افتاده بود و تا خرخره مست بود و نفخ داشت گفت که ما نوادگان کوروش و سربازان کان بر کف آریایی در کنار سایر اخلاقهای گهمان یک جور خودکس بزرگ بینی و نارسیسیزم و خوارکسیزم و خودشیفتگی فراوانی داریم که عمرمان را گاییده. وی افزود بخواب بابا. با همین عقل ناقصش.

غرغرهای شبانه

آن جایی از خودم مشمئز شدم که خودم را لای هزار حجاب پوشاندم. خودسانسوری کردم چون ترسیدم. از گزند نصیحت ناصحان و قضاوت قاضیان. از خشم فمینیست هایی که معتقد بودند عیب است دختر کلمات پایین تنه ای بگوید. از چشم غره فعالان اجتماعی و مصلحانی که هیرسای خواننده را به صرف داشتن شمایل و حرکات و صدای زنانه مسخره میکردند و در عین حال در مذمت تمسخر ساعتها نطق میکردند. از ادیبانی که فعل گاییدن را به کرات به کار برده بودند ولی معتقد بودند هیچ شخصی حق این را ندارد که انسانهای دیگر را در معرض واژگان رکیک قرار دهد. از ترس از پلیس ها.

ترسیدم چون ترسو ام. چون بنا به عادت دیرینهء آبا و اجدادم حرف مردم برایم مهم بود. بلد نبودم بگویم فاک ایت بابا و کار خود را بکنم. خود را پوشاندم و سعی کردم تبدیل به بانویی متشخص موقر مودب شوم که قرمه سبزی هایش حرف ندارد و خایه مالی را خوب بلد است.

نتیجه؟ هیچ. نتیجه، نگاه. نگاه به موجودی ضعیف که من باشم. دلیل؟ درد بی درمان روشنفکری, ایرِینیَن استایل.