بایگانیِ آگوست 2011

Gloomy days…

می خواهم بروم گوشه ای کنج عزلت گزینم.

از همه کس بریده ام، از همه چیز. روزگارانم را مه آلود سپری می کنم. روحم به طرز وحشیانه ای مورد تجاوز قرار گرفته است. ابیوز شده ام. به فاک رفته ام. غرورم، شخصیتم، هویتم، موجودیتم، همه به فاک رفته است. می دانی؟ دیکتاتور فقط در راس حکومت قرار ندارد. دیکتاتور در خانه های همه مان وجود دارد. او که توهین می کند، او که تحقیر می کند، او که انسان را له می کند، او که ابیوز می کند، او یک دیکتاتور است. دیکتاتوری خود کامه و بیشعور. از این دیکتاتور ها کم نداشته ام. نگاه نکنید حالا همه شان روشنفکر شده اند، دیکتاتورهای زندگی ام را می گویم، نگاه نکنید که اکنون خود معنقد به سکولاریسم هستند…پدرم که از نه سالگی به زور روسری پیچید دور سرم، و از 15 سالگی مرا در چادر قایم کرد، و سه سال بعد که چادرم را با قیچی هزار تکه کردم نگاهی به من کرد حاکی از قطع امید از سلامت اخلاقی من. او که به خاطر شغلش و حرف مردم و همکاران و کوفت و زهرمار سنتور مرا قایم کرد و با معلمم تماس گرفت و عذرش را خواست، او که نوار کاست کریس دی برگ را پرت کرد از پنجره اتاقم چرا که معتقد بود دری از درهای جهنم را به رو خود گشوده ام. مادرم که مرا از کودکی و بچگی ام محروم کرده بود و در ده سالگی از من می خواست که دختری بیست ساله باشم، همو که عروسکهایم را قایم می کرد تا مبادا خرابشان کنم چون حیف بودند، همو که مرا منع کرده بود از دوچرخه سواری در محوطه بیرون، چون معتقد بود محیط اکباتان فاسدم می کند. او که به جای اینکه مرا با راه و رسم شاد بودن و درست زندگی کردن آشنا کند، مرا به مراسم عزاداری و توی سر زنان می برد، انذار می کرد از وجود گرگ در جامعه و میترسانید مرا از عواقب خوشگذرانی. برادرانم که برتری خود را در قلچماق بودن و زور گفتن و زیر آب زدن و خبرکشی من به پدر و مادرم می دانستند، همانهایی که عروسی ام را تبدیل به بدترین خاطرهء زندگی ام کردند…

از این دیکتاتورها کم نداشته ام. میبینی؟ حال گیر تو افتاده ام. تویی که ادعا داشتی روشنفکری و مثل بقیه فکر نمی کنی، تویی که در عاشقی مدعی بودی، تو همین خود تو، می دانستی که یک هفته ایست که داری به غرورم تجاوز می کنی؟ می دانستی؟ تویی که بد بینی ات به زمین و زمان حالم را به هم میزند، تویی که می خواهی قدرت مطلق باشی و حرف اول و آخر را بزنی، تویی که بعد از شش سال تازه رو می کنی که حق طلاقی که به من دادی همه مسئولیتهایی که در قبال زندگی مان داری را سلب می کند. تویی که به من به چشم در آمد ماهیانه نگاه می کردی و اکنون که قطع شده مرا لایق توهین و تحقیر می دانی، همین خود تو که ادعایت گوش فلک را کر کرده… ابیوز کردن فقط به کتک زدن جسمم نیست، تو مدتی است هر روز روح مرا زیر شلاق گرفته ای…

حالت تهوع مدام دارم. از همه چی، می خواهم فرار کنم، کنجی برگزینم و با خود خلوت کنم. خلوتی که هیچ خری نتواند بر هم بزند. جایی که حتی خیال دیکتاتورهای کوچک زندگی ام هم به ذهنم خطور نکند.

می خواهم فرار کنم…

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

حالم قدری عن است که نگو.

نمی فروشمش، عمرا، حتی به شما. 5 قوطی کاردینال رفته ام بالا و دیگران با خاک انداز جمعم می کنند. ولو هستم در میان جمعیت..

Hello is there anybody in there…. I can ease your pain…. relax…. just the basic facts…. you are coming through waves…. when I was a child I had fever…. now I’ve got the feeling once again….. I have become comfortably numb……

می خندم و هستم کامفورتبلی نامب. گیلمور می خواند. نسیم خنک ماه اوت می وزد و دوستان مست دورم را فرا گرفته اند و می خوانند. آرش کس کش که فکر می کند از همه بهتر انگلیسی می داند نمی گذارد ما را به حال خودمان… و تو، تو؟ خری. نمی فهمی که عمر ما کوتاهست، نمی فهمی که همین چند روز را فرصت داریم. که فردا پس فرداهاست که بمیریم. اخم کرده ای و فکر می کنی خیلی «آقا» هستی. در همین لحظات که مهسا می پرسد گوگل ریدر چه گهی است و آرش کس کش می گوید جایی در گوگل است که در آن میرینند تو می گویی نگو کسشر و بگو کرسی شعر و ادب را رعایت کن، چون نمی فهمی که عمرمان کوتاه است…. می ترسم وقتی بفهمی که دیر شده باشد، وقتی که یا من نباشم یا تو که بنشینیم دور هم و کس بگوییم و مست کنیم و بخندیم و برینیم به زندگی. می ترسم، طرف، می ترسم…

با من باش، آدم باش، قدر ثانیه ها را بدان ای عن. ای عنی که من عاشقت هستم، قدر لحظاتت را بدان.